-
خونه
دوشنبه 12 شهریور 1403 23:27
همیشه دوست داشتم که یه خونه داشته باشم یا داشته باشیم. خونه یعنی جایی که از فشار و استرس بیرون بهش پناه ببری نه اینکه ازش فرار کنی. از ادماش از محیطش. ما هیچوقت خونه ای نداشتیم که ازش فراری نباشیم.
-
17 بهمن
دوشنبه 16 بهمن 1402 23:56
صدای نفس های ادم ها ازارم میدهد. چطور میتوانند اینقدر ارام و اسوده بخوابند و نفس های عمیق بکشند. باید منتظر تغییرات بیشتر تو زندگیم باشم. تغییراتی که شاید زیاد باب میل من نباشند. چاره ای نیست از این راه گذر باید کرد. کاش ادم مناسب این راه باشم.
-
...
دوشنبه 1 آبان 1402 19:07
اتفاقای بد تو اسمون میچرخن و میچرخن یهو فرود میان وسط زندگی من.
-
انجماد
شنبه 3 تیر 1402 20:01
ولی این حق ادما نیست که تو تابستون از گرما هم دستاشون یخ کنه و نتونن این انجماد تابستونه رو با کسی در میون بذارن. وقتی تو دل همه پروانه ها شروع به رقصیدن میکنند تو دل ما مار ها به هم میپیچن.
-
تکه پازل گمشده
پنجشنبه 25 خرداد 1402 23:44
باد داره میپیچه بین گوشواره های سرخ البالو. هر از گاهی پرده سفید رو به گوشه ای پرتاب میکنه پیچ و تابش میده و رهاش میکنه. خنکی دلچسبی رو هدیه داده تو شبای گرم اخر بهار. اخرین دست و دلبازی بهاره و من خوشحال از اینکه پتو های زمستانه رو جمع نکردم و میتونم بهشون پناه ببرم. دستام خشک شده. حس میکنم پوستشون کشیده میشه. خیلی...
-
چرخه
سهشنبه 1 فروردین 1402 00:08
اینکه دم دمای عید کودکانه فروغی رو گوش ندادم حس بدی بهم میده. حس میکنم در حق خودم و فرهاد کم لطفی کردم. امسال دانشگاه قبول شدم ولی، آما، به دلایلی نتونستم برم و به چیزی که میخواستم برسم. هی یادش بخیر میخواستم پرستار بشم. حتی گاهی دلم میخواست دندون پزشک بشم و اگه میذاشتن درس بخونم به خودم قول داده بودم که هفته ای یک...
-
بشقاب چرب و چیلی زندگی
چهارشنبه 30 آذر 1401 23:58
دست ها برای من خیلی مهم اند. چند بار این را گفته و نوشته ام. یعنی بیشتر نوشته ام. من راجب این مسائل ها زیاد با کسی رو در روصحبت نمیکنم. بگذریم، داشتم میگفتم. من به شکل دست های ادما زیاد نگاه میکنم. ناخن های مربعی شکل و انگشت های باریک با رگ های مشهود و شل گرفتن انگشتهای دست همیشه برای من نماد انسان های مغرور است. شکل...
-
پاییز
جمعه 25 آذر 1401 01:12
اگر مهمترین راز ها و بدترین زخم های زندگی ام را بر روی تکه کاغذی بنویسم و ان را در دیدرس ادم های زندگی ام قرار بدهم کسی حتی به خود زحمت خواندن انها را نمیدهد. یعنی میخوام بگویم هیچ کسی میل به شناختن و کنکاش و حتی اهمیت دادن به من را هم ندارد. خودم آنقدر مهم نیستم چه بماند نوشته هایم. به قول شاعر فصل پاییز رسید و غزلی...
-
زباله دونی مغز
پنجشنبه 27 مرداد 1401 00:36
به شدت گرفته و در حالت نمیدونم چمه هستم و نیاز دارم بنویسم تا زباله دونی مغزم یه سر و سامونی بگیره ولی چون انسجام فکری ندارم و نمیدونم از کجا شروع کنم پس نمینویسم تا کلمات بفهمند قدرت دست کیه Power is power
-
بازیگر صحنه مرگ
سهشنبه 4 مرداد 1401 01:24
صبح یک روز عادی بود. یعنی دقیقا تا ساعت ۱۳ عادی بود. بعدش لرزش دست بود و شک بودن. خبر اجرای حکم قصاص. تکان دهنده بود. سریع بود و ناگهانی انگار روی برف ها با کفش عاج دار داری راه می روی که نمیدانی اصلا چگونه سر میخوری و بر زمین می افتی. زمان اندک است و همه چیز در لحظه اتفاق می افتد. داغی و چیزی نمیفهمی و بعد میبینی...
-
ما هرگز رها نمیشویم
یکشنبه 26 تیر 1401 02:16
در سرم شلم شورباییست. نمیدانم از کدام ور بنویسم تا به افکارم سر و سامانی داده شود. از امروز بگویم یا از دیروز و یا روز های پیش تر. دقایقی قبل داشتم با ابی حرف میزدم. میگفت چند سال قبل شور و شوقی برای زندگی و کار داشتم. رویاهای بزرگی داشتم که برایشان تلاش می کردم ولی الان وضعیت طوری شده است که هر چقدر هم تلاش کنی...
-
سیب زمینی های مچاله
سهشنبه 31 خرداد 1401 00:09
مگر باید سیب زمینی ها همیشه ریز و یکدست نگینی خرد شوند؟ امروز من مچاله بودم و پس سیب زمین ها را هم کج و معوج نگینی کردم. مگر من در قبال سیب زمین های زشت هم مسئولم که به فکرشان باشم؟ به درک که زشت می شوند. گوجه های نرم و له هم به من مربوط نمی شوند لطفا حال بدشان را خودشان خوب کنند من حوصله باد کردنشان را ندارم. مگر...
-
پایان مدرسه
چهارشنبه 25 خرداد 1401 14:16
دارم از خیلی چیزا گذر میکنم. اول باور نداشتم بزرگ شدن رو ولی الان میبینم که پشت سرم خیلی تحربه هاست که میتونم برای بقیه تعریفشون کنم. دبیرستان تموم شد و من احساس پوچی و بی حسی دارم. ناراحت نیستم از این تموم شدن چون خاطرات خوشی برام نداشت. مجازی بودن کلاس ها و بی نظمی بعد حضوری شدن مدرسه ها و کنکوری که نمیدونم چیکارش...
-
اگر کسی مرا دوست داشت حتما ادم شادتری بودم
شنبه 21 خرداد 1401 19:54
اگر کسی مرا واقعا دوست داشت من حتما ادم شادتری بودم. دوست داشتنی که اثرش در رفتار هم نمایان شود. اگر من میتوانستم شراب زندگی ام را جرعه جرعه در گلوی کسی بریزم مطمئنا نیاز کمتری به تلاش برای شناساندن خودم به واسطه توضیح برای کسی داشتم. اگر کسی برایم شعر می خواند یا مرا به اسمی صدا میزد که دوست داشتنی به نظر بیایم و در...
-
شراب زندگی
چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 00:49
پرسید: مگر خودت انتخاب نکردی؟ گفتم: اوه البته که خودم انتخاب کردم. ولی دروغ گفتم. از این احساس شرم ندارم. پاسخ برخی سوال ها فقط می تواند دروغ باشد. من باید با دروغ تصویر خوشی از خود به دیگران ارائه دهم، مثل درختی که از ریشه پوسیده اما گل می دهد. اینکه راستش را هم میگفتم تف سر بالایی بود که اخرش خودم را مورد عنایت قرار...
-
درخت
پنجشنبه 1 اردیبهشت 1401 18:18
من از روزمرگی از تکرار کارهای هر روزه . از تخت بزرگ اتاق خواب که باید هر صبح مرتب شود حالم به هم می خورد. ولی پتوی سبز نرم گلبافت را دوست دارم. می شود رفت بغلش و صورت را هی به گونه اش مالید و کیف کرد از این حجم نرم و گوگولی. گلهایم در حیاط به روی افتاب باز شده اند و شکوفه ها باز کردند و حتی بر زمین نیز افتاده اند. باد...
-
لجز
شنبه 13 فروردین 1401 21:32
122 یادداشت منتشر شده. چه نوشته ام؟ هر چه هستند خواندن چند باره آنها مرا غمگین می کند. بعضی از آنها مرا به فکر وا می دارد اینکه چقدر خشمگین بودم که همچین کلمات نفرت انگیزی را کنار هم ردیف کردم. این روزها کمی تنهایی می خواهم تا به خودم برسم. زیادی همه جا شلوغ است و پر هیاهو. ادم از خودش غافل می شود. میخواهم تنهایی برای...
-
مغز ابر گرفته
پنجشنبه 12 اسفند 1400 13:00
لباس هایش را مرتب کرد. جوراب ها را شست. چایی را با خیال راحت خورد و استکان ها را شست. اگر جوراب ها و استکان ها نشسته می ماندند چه می شد؟ غمگین می شدند یا احساس طرد شدگی میکردند؟ نیاز داشتم اول مرا، روح رنجیده مرا می شست و می چلاند و بعد در گوشه ای پهن می کرد تا به حال خودم خشک شوم. استکان ها که چروک نمی شدند اگر برای...
-
روز میلاد من هست
جمعه 6 اسفند 1400 11:19
امروز روز تولد منه و فقط میخوام بخوابم یاح یاح یاح (اول صبحی بارونم اومد بود. قام قام) از تبریکای الکی مجازی و استوری ها خستممممم همش بی معنی و از سر اجباره یام یام خودافیظ
-
دست های کوچک سوخته
سهشنبه 3 اسفند 1400 00:30
من مینویسم و بار ها پاک میکنم. من از ادم ها میترسم. حتی گاهی از کلماتی که در یک سطر مانند گنجشکک های روی سیم در کنار یکدگر قرار میگیرند نیز میترسم. خواب ها، خواب هایم که دیگر تونل وحشتی هستند برای خودشان. گاهی بالشت به منزله ادمکی است که دست در می اورد و دست های دراز و لاغرش را به دور دهانم میپیچد. در تونل وحشت یک شب...
-
گوشه چشمی به ته مانده زندگی
شنبه 23 بهمن 1400 18:42
برخی آدم ها که زندگی را خورده؛ به ته مادنده هایشان که می رسند به زندگی دیگران چشم طمع می دوزند. پیر هایی که چون شاید زمانی فرصت زندگی دلخواه خود را از دست داده اند این حق را به خود می دهند که برای دیگران تصمیم بگیرند و ارزوهای مرده ی خود را با خوشی های دیگران رنگ و بویی ببخشند. دستور می دهند، تصمیم می گیرند، اجبار می...
-
جنین مرده
یکشنبه 17 بهمن 1400 00:48
آدم ها کارشان که با تو تمام می شود تو هم برایشان تمام میشوی. پیچیده نیست و نیازی به کنکاش ندارد. مگر من خود دیگران را درک میکنم که انتظار دارم انها هم مرا درک کنند. افکار و رفتار انها گاها برای من پوچ و بی معنی جلوه میکند و حتی گاهی احساس انزجار و نفرت هم نسبت به انها دارم. گاهی ذوق انها از برخی مسائل مرا به گونه ای...
-
......ادام نه بولسون
جمعه 8 بهمن 1400 15:20
افتاب برف های یک روزه را سوزانده. گربه ی سفید نری با میو های کش دار از دیوار پایین می اید. صدای ازار دهند گربه ها در جفت گیری گوش ها را ازار میدهد و بینی را چین می اندازد. مردی با برف ها به بر هم زنی این مراسم میرود. گل قاشقی برگ هایش را ریخته و کچل شده. زنی پیر از درد دست ناله میکند. از دکتر می ترسد. چون از اینکه...
-
روح
چهارشنبه 6 بهمن 1400 01:14
وبلاگم شده محل تردد یک روح که منم. هر از گاهی از پله های زشتش بالا میروم و صدای کلمات را در می اورم. من روحی خسته ام که هی اینور و آنور میرود. دنبال چیزی هستم که بتوانم از آن تغذیه کنم اما چیزی نمی یابم. پ.ن: ابد و یک روز دیدم و یاد بینوایان هوگو افتادم. نمیدونم کجاش نوشته بود، اصلا نوشته بود یا نه که فقر مرد را دزد...
-
سی دی برفی برای پسرک مو زشت
جمعه 1 بهمن 1400 01:14
پوست های نارنگی داخل بشقاب گل صورتی به پشت افتاده اند. همین الان خوردمشان. مسواک زده بودم و ترشی نارنگی ها به تلخی زد. نور قرمز آپاژور اتاق را پر کرده. سی دی بود امروز. فعل گذشته ی بود؛ یعنی امروز تمام شد و دیروز شد. چطور میشود که امروز ها دیروز و پس فردا ها هم دیروز می شوند؟ اه ولشان کن. ها میگفتم، سی دی بود و روز...
-
مرگ
پنجشنبه 9 دی 1400 13:40
برای خودمون یه گوشه ای نشستیم و داریم گذر زمان رو تماشا میکنیم که همه چیز روتو خودش حل میکنه. ادما، احساسات، سلیقه ها انگار وسط یک بازار شلوغ متوقف شدیم و این ادما هستن که از کنار ما میگذرن. یکی میره یکی میاد. اونی که میاد میره، جای اونی که رفته یه ادم جدید میاد. فقط ماییم که وسط این توقفگاه داریم تنه میخوریم و ساییده...
-
صورتک
دوشنبه 6 دی 1400 00:41
برف ها آب شده اند و از کینه آب ها یخ بسته اند. باید ارام رفت وگرنه زمین خورده و میشکنیم. بخصوص من که شکننده ترین موجود جهان هستم. نه اینکه آدم خوب داستان باشم یا شخصیت مظلوم، نه اصلا فقط انسان ها در مقابل ظلمی که به آنها می شود دچار دلشکستگی شدید تری می شوند اما این حس باعث نمی شود که آنها ظالم نباشند. من نیز هیولایی...
-
برفی که دوستش داشتم
جمعه 3 دی 1400 11:14
زمستان بچگی ها که می خوابیدیم؛ شبش هوا ارام بود و صبحش که پا می شدیم انگار جهانمان عوض می شد. همه جا سفید می شد با رنگ سردی هوا. امروز صبح با همین حس و حال از خواب بیدار شدم. در میان خواب و بیداری بودم که آبی نوید سفیدی زمین را داد. از بس پرده ها را کنار نمیزنم از احوالات پس پنجره هم خبر پیدا نمی کنم. باید اعتراف کنم...
-
آسمان چرک از پنجره به فرش رسید
پنجشنبه 11 آذر 1400 13:28
گربه ای با کمال لوسی در گرگ و میش هوا از بام کاشی کاری شده همسایه میگذرد. در راه وقتی به پشتی صندلی ماشین لم میدهم حس خرامیدن این گربه هم به من سرایت میکند. برگ ها خشک و شکننده شده اند و با نوای باد می شکنند و این خاصیت پاییز است. پاییز چرا تکراری نمی شود؟ همیشه در حال جلب توجه و هنر نمایی است. ساعاتی قبل سزن با صدای...
-
پیر تنها
جمعه 21 آبان 1400 00:59
و من امشب فهمیدم پیر تنها که شوی سفره ات بو می گیرد. بوی پلاستیک و روغن های مالیده شده. حتی اگر ۱۲ بچه داشته باشی . تنهایی جزو طبیعت انسان هست. کسی که تنهایی را لمس نکرده باشد؛ فرصت کنکاش در خودش را نیز نداشته. شاید فقط در کودکی است که تنهایی وجود ندارد چون تفکری وجود ندارد. تمرگیده بودم به تنهایی خویش بند های نوشته...