صبح زود خانه پر شده بود از صدای خدا، از صدای برخورد قطره های باران با کاشی های حیاط، پس زده شدن رود ها از طرف ناودان ها، پیچیدن باد میان شاخه های درخت سیب.
امروز روز عشق بازی طبیعت است. روزی که همه کائنات حالشان خوب است. باد میتابد و میپیچد و قطره های باران را شکسته و به هر سو تاب میدهد اب های جمع شده در چاله ها را میساید. شاخه های خشک درختان که دیگر توانی ندارند به ساز این فرزند ناخلف طبیعت مانند رقاصه های مشهور میرقصند و صدای هووو کشیدن طبیعت به این هنجار شکنی از هر سو به گوش میرسد.
درخت فندق گوشواره های زردش را به گوش اویخته و به دست باران سپرده تا انها را با اب جلا دهد و باران نیز کم کاری نکرده و مروارید های اشکی لرزانی را به انتهای گوشواره ها افزوده است. دریا در پای درختهای انجیر، سیب و باغچه رشد کرده است.دریا در باغچه مان جا شد است.
زمستان این سال با طبیعت وداع کرده و به خواب زمستانی رفته است. شاید هم به پاییز وقت بیشتری برای باریدن داده است و یا از دست ما در گوشه های چمپاتمه زده و پناهنده شده است.
اینجا باید چراغ را خاموش و فقط چای خورد. چای داغ، که بخاری از روی ان سر بر می اورد.
پ.ن: کلا هر چی که به طبیعت مربوط باشه سنسور های منو فعال میکنه و ذوق نویسندگی رو ازاد.
راستی هنوز چند تا از برگ های درخت مو مونده. راستش خیلی هم زشتن.
عکس هم از دریای باغچه ست با انعکاس شاخه های کج و معوج
هوم
این روزا همه چیز تغییر کرده. حس میکنم ادما دورشون یه حصار کشیدن و منو از این حصار بیرون انداختن. همونقدرمطرود و اضافی. دوستایی که یه زمانی با هم سه تفنگدار خطاب میشدیم و هر و رکمون به راه بود حالا دور و محو به نظر میان و معتقد به این جمله هستن که از دل برو هر انکه از دیده رود. از دیدشون رفتم ولی ذهنشون چی؟؟؟ اینایی جایی به نام خاطره دونی مغز ندارن جایی که ادمایی که نیستن رو توش نگه میدارن.؟
یا اطرافیان که انگار عوض شدن . مثل غریبه ها برخورد میکن. این روزا بیشتر از روزای دیگه دلتنگ میشم و کمتر حرف میزنم. فکر میکردم تنهام اما الان دیگه به نهایتش رسیدم. شبا تا دیروقت بیدار و موقع خواب هم پر از کابوس و تشویش. تو خوابایی که گاهی فقط یادم میمونن همش دارم گریه یکی رو میبینم یا دارم از دست کسی فرار میکنم و به هیچ جا نمیرسم و وحشتناک تر از همه اینه که از خواب هم نمیپرم و این تعقیب و گریز تا صبح ادامه داره.
و...
هوم
و اینگونه بود داستان زوال
اره زوال واژه مناسبیه. نابودی با سرعت کند و کشنده
عزیز یه نقطه که گفته بودی میتونم ازت سوال بپرسم درباره vb میشه بگی چطور میشه یه رشته رو معکوس کرد از طریق توابع؟
موی بافته شده زیباست. درمیان تارو پود این رشته های نرم اثر انگشت مردی است که زنی را ناشیانه دوست دارد. میتواند در میان این موها رد قصه های مادری باشد که دخترکش را دارد با لطافت نصیحت میکند. یا میتواند اثر هنری باشد که دخترکی تنها در مقابل اینه با چشمان غمگینی خلق کرد است.
موی بافته میتواند تظاهر یک زن به حال خوب باشد. بافتن مو میتواند گریز از حرکت پنجه های کسی در میان مو ها باشد. میتواند فرار از یک شکنجه باشد. کسی که مو را لمس میکند لذت میبرد اما امان از زنی که برای رهایی از این نوازش ها پناه به بافتن موهایش ببرد. این زن وقتی خسته شود مطمئنم که موهایش را خواهد زد.
حالا که فکر میکنم موی بافته شده نماد بی پناهی است. بی پناهی زنی که دارد به هر ریسمانی چنگ میزند تا از لحظات خفگان اوری که دیگران نامش را عاشقانه نامیده اند رهایی یابد. موی بافته حالا دیگر زیبا نیست. موی بافته نام دیگر زندان است. از تمام موهای بافته شده متنفرم.
پ.ن: گلدوزی از خودمه اما طرحش رو از یه جای دیگه برداشتم.