آدم ها کارشان که با تو تمام می شود تو هم برایشان تمام میشوی. پیچیده نیست و نیازی به کنکاش ندارد.
مگر من خود دیگران را درک میکنم که انتظار دارم انها هم مرا درک کنند. افکار و رفتار انها گاها برای من پوچ و بی معنی جلوه میکند و حتی گاهی احساس انزجار و نفرت هم نسبت به انها دارم. گاهی ذوق انها از برخی مسائل مرا به گونه ای دل زده میکند که میخواهم دیگر صدایشان را نشنوم. مگر به وجود امدن یک لخته خون در شکم زنی با یک زندگی سگی و فقر چه اتفاق خوشایندی است که برای ان دست و پاهای زشتشان را گم میکنند؟ هان؟ حماقت، مادر من خودش به من میگفت کاش به دنیا نمی امدی اگر نبودید همه چیز بهتر بود. حال برای امدن دیگری خوشحال اند تا وقتی از دوران شیرین کودکی گذشت باز هم همین حرف ها را در گوشش وز وز کنند. البته من از مادرم درباره حرف هایش ناراحت نیستم چون به شدت با او موافقم. جنینی در بدن موجود دیگر رشد میکند و دست و پا در می اورد و از خون تغذیه میکند و بدن دیگری را تضعیف میکند و پوستش را ترک می اندازد. وحشتناک است اما چون هزاران سال انجام شده دیگر شکل عادت به خود گرفته. هرگز دوست ندارم انگلی را پرورش دهم و او روزی از اینکه پرورش یافته احساس ندامت بکند.
این روزها، یعنی از شب دوشنبه هفته قبل ابر گریه روی چشم هایم فرود امده. در هنگام غذا، قبل خواب، حین آشپزی این اشک است که روان می شود. چرا من اینقدر غمگینم؟ چرا؟ احساس طرد شدگی دارم. دوشنبه تب کرده بودم و کسی را نداشتم که حواسش باشد و این مرا ساعت ها به گریه انداخت. من وقتی درد دارم راحت تر میتوانم گریه کنم چون نیازی به بهانه تراشی و توضیح دادن نیست. درد دارم و تمام. اما من به ندرت از درد جسمی گریه ام میگیرد. درد تن یک سرپوش روی درد روحم هست. من روحم گاهی درد میکند. راستی روح کجایش زخمی میشود که درد میکند؟
من حالم خوب نیست این روزا.