می دانم، میدانم. تمام من کفایت نکرد. تسخیر تمام جان من بس نبود. عرف وعادت را میشناسم که زبانی بس دریده و مبتذل دارد با پشتوانه تظاهر به عرف . اما زبان عشق همیشه گنگ است، چون برهان نمیشناسد. پس خاموش و ارام میماند با امید همزبان دیرینه خود؛ اما شگفتا زبان نهان و نهفته عشق ناگهان به چرخشی حیرت انگیز در می اید و سر از هنجار های عادت و عرف در می اورد و تو دیگر لال میشوی ، لال و مرگبار. سایه مرگ بر سیمایت مینشیند و سر در گریبان میشوی و تاب و توان آن ضربه را ارزو میکنی که دارد بر تو فرود می اید.
_______________________________________________________________________________
عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید اید در بن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر بر آرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا انگاه که درخت خشک شود...
پ.ن: و این هم متن هایی از کتاب سلوک به نوشته محمود دولت ابادی در باب عشق.
و دولت ابادی دوست داشتنی که از من هم بدبین تر هست. کلا عشق رو نابود کننده میدونه.
(دوه جن بویون اولونجا، دوگمه جن عاغلین اولسون.
معنی: به جای اینکه هم قد و قواره شتر باشی، قد دکمه عقل داشته باش.)
(مین باتمان وارین اولونجا، بیر باتمان آغلین اوسون.1
معنی: به جای اینکه پنج هزار کیلو ثروت داشته باشی، پنج کیلو عقل داشته باش.)
(عاغیللییا اشاره، نادانا کؤوتک!
معنی: ادم عاقل با یه اشاره میفهمه، نادان با کتک.)
(کؤنلو بالیق ایسته ین قویروغون سویا وورار.
معنی :هر کس دلش ماهی بخواد باید دُم به آب بزنه.
مصداق: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.)
(سرو آغاجی نقدر اوجا اولسا، اصلی یوخدور، بوداغیندا بار اولماز.
معنی: درخت سرو هر چقدر هم بلند باشه، اصل وریشه ندارد، بر شاخه هایش ثمره ای نمینششیند.)
1_ باتمان واحدی است در ترکی که به 5 کیلو و در مناطق دیگر به 10 کیلو اطلاق میشود.
ترجمه از خودمه و ضرب المثل ها توسط ابوالقاسم حسین زاده گرد اوری شده.
و رخ میگردانید طرف او با طنزی در نگاه و لبخندی کناره لب ها و میگفت:«مطمئنم اگر ناچار بودی بین من و سیگار یکی را انتخاب کنی، سیگار اول میشد!» و مرد با چهره ای که یقین داشت زمختی پوسته درخت را به یاد می اورد، برمیگشت و فقط نگاهش میکرد، به چهره اش و سپس به مردمک کبود چشم ها...و لحظه ای همانجور میماند و دل نمیخواست نگاه از او برگیرد اگر فرمان اتومبیل به دستش نبود و ناچار نبود مقابل رویش را نگاه کند. او میفهمید، جزیی ترین حالت ها و گذراترین آنات مرد را عمیقا حس میکرد و میفهمید. پس، دست میگذاشت بر پشت دست قیس و آرام می فشردش.
پ.ن: بخشی از کتاب سلوک، نوشته محمود دولت آبادی
زندگی گذرا بوده و هست و مانند رودی است که هیچ وقت از جریان نمی ایستد. حتی اگر غم و غصه ها قلب انسان را تسخیر کنند و شلاخ های مشقت و رنج بر روح انسان فرود بیاینند و یا انسان از خوشی پر در اورد و طمع ملس شادی را زیر زبانش مزه مزه کند.
زندگی فقط جریان خشک و گذرنده زمان نیست، زندگی جریان افراد، تجربه ها، علاقه ها، قوانین جاذبه و ... است. زندگی فهم چهره افراد است.
به قول جبران خلیل جبران:« زندگی هر کسی با زندگی دیگران فرق دارد، پس به اندازه همه افراد زندگی وجود دارد.» پس نیازی نیست که به اندازه تمام انسان ها زندگی کنی.همین که به اندازه خود سهمی برداری کافیست.
در میان زندگی پس مرگ چیست؟ مرگ همان زندگی است. زندگی عاشق مرگ است شاید به همین دلیل است که همواره به دنبال ان میدود و همواره تلاش میکند که به این منزل جاودان برسد.هراس از مرگ یعنی گریزان بودن از زندگی کردن. به قول سهراب«زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ»
زنگی تنها زمانی از حرکت می ایستد که بخواهد به مرگ خوشامد بگوید. پس تا وقتی که جلوی تو را نگرفته اند.
پ.ن: این انشای سه سال پیشم بود که امروز داشتم میخوندمش بعضی جاهاشو تغییر دادم.
واقعا طرز فکرم و این حجم از مثبیت نگری خودمو خیلی متعجب کرده. من واقعا مرگ رومقصد نهایی زندگی میدیدم اما الان به نظر بیشترین هدف زندگی زجر کش کردن ماست.