خب
هر چیزی که تو زمان درست خودش اتفاق نیفته یه گند عظیمی رو به وجود میاره. مثلا اینکه ادم بهترین کتاب و فیلم رو تو بدترین زمان ببینه و بخونه نه تنها اونها تاثیری که باید رو نمیذارن بلکه اثار مخرب زیادی رو هم دارند.
من وقتی 10 سالم بود کتاب کژ راهه شیطان پرستی رو خوندم. حالا بعضی جاهاشو متوجه نمی شدم بعضی جاهاشو اشتباه متوجه می شدم حالا اینا مهم نیست بیشترین چیزی که به من اسیب رسوند عکس هایی بود که تو این کتاب بود اون عکس ها برای یه بچه 10 ساله خیلی وحشتناک بود.(اگه عکسای شیطان پرستا رو تو جمعه سیاه و اینا دیده باشید میفهمید چی میگم.) من تا مدت ها وحشت داشتم و این تصاویر جلو چشمم بود تنهایی نمیتونستم بخوابم. دومین کتاب رمان انجا خانه من نیست بود کتاب مشهور و انچنانی نیست ولی تو اون سن بیشترین تاثیر رو من گذاشت. کتابی که داستان تلخی رو بیان میکنه و اخرش هم با یه پایان بد تموم میشه. کتاب بعدی بامداد خمار و اما عشق بود. کتابایی که اگه تو سن مناسب خونده میشد سرگرمی خوبی محسوب میشد اما حیف. این سه تا کتاب برای اینکه من تو اون سن بلوغ دچار سردرگمی ها و نارحتی بشم کافی بود و منو به یه شخص متنفر از مردا تبدیل کرد و هزاران تاثیر دیگه. کتاب دیگه بینوایان بود. یه کتاب چهار جلدی که ادم با شخصیتای کتاب زندگی میکنه انگار همه درد و رنج ها رو با اون اشخاص تجربه میکنه و وقتی ژان والژان در اخر کتاب میمیره تنها به پوچی میرسه و فک میکنه اون همه تلخی و غم و سختی فقط برای یه مرگ غریبانهه بود. کتاب بعدی بوف کور بود که تو 13 سالگی خوندم. بیشتر قسمتاشو اون زمان به دلیل سورئال بودن متوجه نمیشدم اما همون تصویرسازی های ذهنی و تکه تکه شدن معشوقه و خیانت لکاته تاثیراتی داشت بخصوص با این روحیه من و اون فضا سازی مه الود و تاریکی که روی نوشته های هدایت حاکمه. حالا عمق فاجعه اینجاست که من این کتاب رو 4 بار دیگه هم خوندم. یک بار هم همراه شرح
خلاصه چند تا هم کتاب اینچنینی خوندم. بدترین دوران بلوغ رو داشتم. افسرده گی خفیف و ...
البته شرایط زندگی و عقلی خود فرد هم خیلی تاثیر داره و این کتابا برای من مثل بنزین رو نفت بودن. الان هم تاثیراتشون تا حدی حس میشه.
این کتابا اگه تو سن مناسب خونده میشدن خوب بودن اما تو اون سن مغز شعور و توانایی تحلیل رو نداره و یه مخاطب منفعل هست که نمیتونه مطالب رو درست درک کنه و یا با مطالب اشتباهی مخالفت کنه.
اینا رو نوشتم تا شاید به کسی کمک کنه. به فرزندانتون و خانواده
پ.ن: حالا فیلم ها رو سری بعد
«حالا من یک نمونه خاص می خواهم. کوتاه تر از شمشیر های سامورایی، ظریف تر و سبک تر از قمه های خودمان، با طرح شوشکه های نظامی بدون نقش ونگار دسته اش. قطعا متوجه شده اید چه میخواهم؟ دو دمه و خیلی تیز. میبینید که دست من ضعیف است و قدرت حمل و کاربرد حربه سنگین را ندارد. می خواهم زیر بغل کت جا بگیرد. تمنای نهایی ام این است ان را با زهر ابدیده کنید. درست مثل تیغ سلطان مسعود. قطعا نه به ان سنگینی. دیشب تمام شب را قدم زدم و نهایتا فکر کردم انچه لازم دارم چنین سلاحی اس، پس به جستجوی شما در امدم. شما تنها استادکار هنرمند باقی مانده از تاریخ ما هستید. خواهش نهایی ام این است که سر موعد کار من اماده باشد بیایم ببرمش. یک غلاف سبک و ظریف، نه گران قیمت و تزئینی. بعد از جنایت همه اش را دور خواهم انداخت یا تحول پلیس خواهم داد. نه، نه، تپانچه نه، هیچ دوست ندارم. با شیوه کار و تخیل من نمیخواند. آزموده ام؛ بسیاز آزموده ام در ذهنم. شاید میلیون بار. نه!ممکن است یکی از گلوله ها گیر کند و ان وقت پشیمانی. نه، نمیشود دیگری را کشت و مطمئن بود که گلوله دوم، یعنی سهم خودت هم به همان راحتی شلیک بشود. نه، اصلا قابل اعتماد نیست. همانچه گفتم و میخواهم. کوتاه تر از شمشیر سامورایی، سبک تر و ظریف تر از قمه های خودمان، با طرح شوشکه های نظامی، باریک و برا. بخصوص دیشب تا صبح تمرین میکرده ام. در واقع بخش اول جنایت را انجام داده ام. یعنی پشت فرمان نشسته بودم و که با زن-یا عشق ام- یا هر چه شما دلتان میخواهد اسمش را بگذارید، جر و بحثمان شروع شد. من به او گفتم تو کمرم را شکاندی، تو محرم من بودی در همان حال میروی که به عقد دیگری در بیایی و خودت را پشت سنگر عرف قایم کنی! گفتم تو به من نه فقط خیانت که اهانت کردی؛ نه فقط خیانت که تحقیر... و من این تحقیر را نمیتوانم تحمل بکنم! او گفت که پیاده اش کنم. پیاده اش نکردم. اما در عین حال پیاده اش کردم. چون فکر کردم اگرپیاده اش کنم و از او بگذرم، او بر اثر عصبانیت به من و اتومبیلم پشت میکند و به انتظار تاکسی رو به جهت مخالف می ایستد و من فرصت دارم دنده عقب بگیرم و با سرعت ممکن گاز بدهم و تا هنوز رویش را برنگردانیده سپر سنگین اتومبیل را بکوبم به زانو هایش. قطعا او می افتاد و من فرصت داشتم که از روی پاهایش چهار چرخ را بگذرانم و در همان حال که افتاده و به خود میپیچد، دنده را عوض کنم و یک بار دیگر چهار چرخ را از روی پاهایش بگذرانم تا تمام استخوان ها و عصب پا ها خرد بشوند. بعد پیاده بشوم، از مردم کمک بخواهم، او را بیندازم روی صندلی عقب و فریاد بزنم بروید کنار! زنم را باید به ببیمارستان شماره77 برسانم؛ و پر گاز به بیمارستان بروم تا بیمارستان و انجا بخواهم که تلفن بزنند به دوستان پزشکم که متخصصان استخوان و ارتوپدی هستند و خودم بایستم کنار تخت اورژانس ، نزدیکش، و منتظر بمانم که او چشم هایش را باز کند. چشم باز میکرد و مرا میدید و لبخند میزد، میدانم! جخ خواهش میکردم به او یک مرفین بزنند تا کمتر درد بکشد. قصد بدی نداشتم از کاری که انجام داده بودم، فقط نمیخواستم و نمیتوانستم او را همانجور ببینم که یازده سال بود دیده بودم و ستوده بودم، او سرو تخیل من بود و اگر از چشم من دور شده بود، دیگر نباید سرو باقی بماند. پس فقط پاهایش را باید فلج میکردم تا ناچار شود بنشیند، نشانده شود روی صندلی چرخ دار.پس میبینید که پخش اول جنایت را با موفقیت انجام داده ام غروب دیروز.
سرشب همه خبردار می شدند که چنین اتفاقی افتاده. پس همه کسانی که به حد مرگ ازشان نفرت دارم، جمع میشدند توی اتاق بیمار. من گفته بودم او را در اتاق تک تخت بخوابانند. بخش دوم و اصلی کار من حالا شروع میشود. متوجه هستید استاد! یک حربه سبک، تیز، زهراب چشیده وقابل حمل. نه، آن زن را نمیخواهم بکشم؛ چون منتظر میمانم که او سوار بر صندلی چرخ دار بیاید پشت میله های زندان به دیدنم. تعجب میکنید؟ نه؛ اصلا تعجب مکنید! او می اید و جخ کلامی که مدام در گوش من گفته بود که همه کسش من هستم؛ جلوه واقعی خواهد کرد. من همه کس او می بودم، چون تمام دور و اطرافش را به درک فرستاده بودم بدون اینکه خون انها را بر زمین ریخته باشم.
زنی که حسی بیش از انچه در لفظ عشق میگنجد به او داشتم، و پیوندی عمیق تر و والاتر از عشق مرا با او یکی- یگانه میکرد. چرا کتمان کنم؟ نسبت به او انچه بود؛ چنان بودم؛ چه در خشم و نفرت و بیزاری، چه در دلبستگی های فرساینده با ارزوی باز دیدن رخ و لب و لبخند و دندان او، و چه در چاه ویل افسردگی هایم. بله، کشتن چنین نسبتی از خود، کشتن ان نیمه دیگر که باز یافته بودمش بعد از صد ها سال که میگذشت از تولد من بعد از ان تن مردگی غریب در کنار انقره، بر دامنه کوه عسیب، هیچ اسان نبود و هیچ اسان نیز نیست. زیرا یک بار کشتن او کفایت نمیکند برای او. که قدر او که منزلت او بیش است از یک تن، بیش است از یک ادم. نه، او را به تعداد و تعدد تمامی لحظاتی که میگذرانم، که گذرانیده ام باید بکشم و باز زنده اش کنم، و باز... در مکان های مختلف و با شیوه های گوناگون.»
پ.ن: و بخشی از کتاب سلوک به قلم دولت ابادی
دولت ابادی دوست داشتنی هم میتونه به نوبه خودش ترسناک باشه ها. یعنی تو ذهن و خیال خودش فرد رو به هزاران روش میکشه و زنده میکنه و هیچی واسه بقیه نگه نمیداره. رسما میگه دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه.
ببخشید که کمی طولانی شد ولی این بخش کتاب واسه من خیلی جالب بود. راس میگن که فرق بین عشق و نفرت خیلی کمه به طوری که قیس از اون درجه عشق به این میزان نفرت رسیده( البته اون بین عشق و نفرت سرگردونه). تو یه جایی از کتاب هم اشاره میکنه که اخر عشق یا مرگ هست یا نفرت.
و رخ میگردانید طرف او با طنزی در نگاه و لبخندی کناره لب ها و میگفت:«مطمئنم اگر ناچار بودی بین من و سیگار یکی را انتخاب کنی، سیگار اول میشد!» و مرد با چهره ای که یقین داشت زمختی پوسته درخت را به یاد می اورد، برمیگشت و فقط نگاهش میکرد، به چهره اش و سپس به مردمک کبود چشم ها...و لحظه ای همانجور میماند و دل نمیخواست نگاه از او برگیرد اگر فرمان اتومبیل به دستش نبود و ناچار نبود مقابل رویش را نگاه کند. او میفهمید، جزیی ترین حالت ها و گذراترین آنات مرد را عمیقا حس میکرد و میفهمید. پس، دست میگذاشت بر پشت دست قیس و آرام می فشردش.
پ.ن: بخشی از کتاب سلوک، نوشته محمود دولت آبادی