ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
و رخ میگردانید طرف او با طنزی در نگاه و لبخندی کناره لب ها و میگفت:«مطمئنم اگر ناچار بودی بین من و سیگار یکی را انتخاب کنی، سیگار اول میشد!» و مرد با چهره ای که یقین داشت زمختی پوسته درخت را به یاد می اورد، برمیگشت و فقط نگاهش میکرد، به چهره اش و سپس به مردمک کبود چشم ها...و لحظه ای همانجور میماند و دل نمیخواست نگاه از او برگیرد اگر فرمان اتومبیل به دستش نبود و ناچار نبود مقابل رویش را نگاه کند. او میفهمید، جزیی ترین حالت ها و گذراترین آنات مرد را عمیقا حس میکرد و میفهمید. پس، دست میگذاشت بر پشت دست قیس و آرام می فشردش.
پ.ن: بخشی از کتاب سلوک، نوشته محمود دولت آبادی
مطالعه کتاب همیشه مفید بوده



دقیقا
ممنون از توجهتون