"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

افکار قاتل

اگر گوش ها توانایی شنیدن نجوای بی رمق ذهن های افسرده را داشتند، چه اتفاقی می افتاد. آیا دیوانه ای به شمار دیوانگان این شهر اضافه نمیشد؟  چه کسی میداند در ذهن این افراد چه میگذرد؟ افکاری که میل به زندگی را در رگ های ادمی خشک میکند و  امید ها را به زردی می کشاند  و ارزو ها را بی رنگ میکند. همه چیز گویا در گوشه ذهن چمپاتمه میزند و رو به زوال میرود. این یک مرگ تریجی و ارام است مثل اینکه سلول ها ی مغز ارام خاموش میشوند.

هیچ چیز در این میان شوق به زندگی را در قلب زنده نمیکند، نه کودک، نه ثروت و  نه هیچ چیز دیگر. در بین افسردگی گرایش دیگری هم گریبان گیر فرد است و آن مازوخیسم است. لذتی که فرد از غم عمیق و افکار زجر آور مالیخولیایی  خود میبرد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.  یکی از دلایل اینکه افراد علاقه ای به خلاصی از این درد ندارند همین لذت هاست.

گفتم که هیچ چیز شوق به زندگی را در این افراد ایجاد نمیکند و همواره مغزشان حول دایره مرگ میچرخد. افکاری که میگویند: بس است دیگر. تمام کن. در اینده برای این جسم پوسیده هیچ عایدی نیست. یا خودت این ریسمان مرگ را با جانت گره بزن یا من با پر حرفی هایم ذره ذره جان تو را میمکم.

و در میان این گفت و گو هاست که موها کم کم ژولیده و چشم ها از شور زندگی تهی میشوند و گود میفتند و تخت وطن تن میشود و حواس ها به دنبال آلت قتاله میگردد. هر چیزی که بتوان با ان به همه چیز انتهایی بخشید. این گفت و گو ها ادرنالین را در خون ترشح میکنند و جرئت را به طور اغراق امیزی افزایش میدهند. جرئتی که جان شیرین را به راحتی میستاند. 

این افکار نه بر زبان جاری میشوند و نه بر کاغذ گنجانده میشوند. فقط در مغز تکرار میشوند. واقعا هولناک است. گفته هایی که در لابلای مغز مانند انگل پیچ  و تاب میخورند و در اخر به اژدهای بی شاخ و دمی تبدیل میشوند. از مغز زاده و بر علیه جان میشوند.

اگر بتوان این نجوا های درهم مغموم را شنید چه میشد؟؟؟؟؟؟



پ.ن: حتی حس مادرانش به بچه چند ماهش هم نتونست اونو از پایان دادن به زندگیش منصرف کنه. 

یا هیچ چیز نتونست اون کودک کاری که از شدت کار نتونسته بود حتی  به ارزو هاش فکر کنه رو از مرگ منصرف کنه.  ( وقتی داشتم ویدئو شو میدیدم، قیافه علی خانی برام یه جور مضحک و مسخره اومد. نشون دادن نماد درد در مقابل خوشبختی. اون هیچ وقت درد و رنج اون بچه رو تو اون لحظه متوجه نمیشد.« البته از تمام طرفدارای اقای علیخانی شرمندم منم تا حدودی طرفدارشونم. اما اون صحنه ها واقعا حس های بدی رو در من به وجود میاره.)

الان دارم به این فکر میکنم که حتی میون اون لحظات هم این ادم ها به این فکر میکنن که جوری خودشون رو بکشن که کمترین درد رو حس کنن؟


چشمان مشکی


با چشمانی خاموش به گوشه ای خیره شده است. فقط اثار تیک عصبی است که بر روی دستش دیده میشود. انگشتانی که کوتا و سریع بر روی دست دیگر کشیده میشوند گویا گربه ای دارد با پنجه های لاجان خود زمین را میخراشد. زیر لب جملات گنگ و نامفهومی را زمزمه میکند. استخوان های گونه اش  بیرون زده است و لپ هایش گویا به زیر لثه های بی دندانش فر روفته است. فکش به خاطرشکستگی سال های قبل نافرم است. اما چشمانش زیباست. چشمان خیره مشکی اش زیباست. 

به پوست چروک دستانش خیره میشوم. دستان زیبایی  هم دارد، کوچک با انگشتان کشیده. اگر در گذشته آن مرد او را دوست میداشت که مطمئنم نداشت، میتوانست از در بر گرفتن این دست های کوچک لذت ببرد. به صورت، لب و دستهایش نگاه میکنم. ایا اینها تا به حال مهمان بوسه آن مرد از روی عشق شده بودند یا حافظه این زن پر از فریاد هاست. 

به این می اندیشم که حال درمغزش کدام قسمت از کتاب زندگی اش را ورق میزند. به سال های فقر و دست های خالی،  به نه کودکی که از خون دلش به سختی های فراوان به عمل امدند، به پسری که زودتر از او با دنیا ودا کرد و رفت، به فرزند ناخلفی که هر لحظه روح مادرانه او را زخم میکرد و یا به ... 

به کدامین مصیبت از سر گذراند می اندیشد.

ایا او روزی فراموش میشود؟ تنها چیزی که از او باقی می ماند سنگ قبری سیاه است؟آن همه سختی و رنج برای داشتن دست های چروک و گونه های استخوانی بود. 

به صورتش نگاه میکنم، چشمان مشکی خیره زیبایی دارد.



پ.ن: تازه فهمیدیم سرطان روده داره. بدنش ضعیفه و طاقت درمان های شیمیایی و عمل رو نداره. هیچ وقت اونقدر که باید برام یه مادر بزرگ نبود که الان بخاطرش خیلی ناراحت باشم. اما به عنوان یه انسان فکر میکردم در ازای اون همه سختی باید چند روز خوشی رو تجربه میکرد و یه زندگی عزتمند می داشت. چند روزه دارم به این فکر میکنم که نباید آخرش اینجوری باشه. اونوقت این همه تقلا برای چیه. به قول مولانا:« دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ / ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ»

دیروز تا ساعت 2 شب به این اهنگ گوش میدادم.


مقصد زندگی

 

زندگی گذرا بوده و هست و مانند رودی است که هیچ وقت از جریان نمی ایستد. حتی اگر غم و غصه ها قلب انسان را تسخیر کنند و شلاخ های مشقت و رنج بر روح انسان فرود بیاینند و یا انسان از خوشی پر در اورد و طمع ملس شادی را زیر زبانش مزه مزه کند.

زندگی فقط جریان خشک و گذرنده زمان نیست، زندگی جریان افراد، تجربه ها، علاقه ها، قوانین جاذبه و ... است. زندگی فهم چهره افراد است.

به قول جبران خلیل جبران:« زندگی هر کسی با زندگی دیگران فرق دارد، پس به اندازه همه افراد زندگی وجود دارد.» پس نیازی نیست که به اندازه تمام انسان ها زندگی کنی.همین که به اندازه خود سهمی برداری کافیست.

در میان زندگی پس مرگ چیست؟ مرگ همان زندگی است. زندگی عاشق مرگ است شاید به همین دلیل است که همواره به دنبال ان میدود و همواره تلاش میکند که به این منزل جاودان برسد.هراس از مرگ یعنی گریزان بودن از زندگی کردن. به قول سهراب«زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ»

زنگی تنها زمانی از حرکت می ایستد که  بخواهد به مرگ خوشامد بگوید. پس تا وقتی که جلوی تو را نگرفته اند.


پ.ن: این انشای سه سال پیشم بود که امروز داشتم میخوندمش بعضی جاهاشو تغییر دادم.

واقعا طرز فکرم و این حجم از مثبیت نگری خودمو خیلی متعجب کرده.  من واقعا  مرگ رومقصد نهایی زندگی میدیدم اما الان به نظر بیشترین هدف زندگی زجر کش کردن ماست.