"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

من خود بلای خویشم


همزبانی نیست تا بر گویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بی گمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست

دیگر این خود کرده را تدبیر نیست

پای در زنجیر می‌نالم که هیچ

الفتم با حلقه زنجیر نیست

فروغ فرخزاد


من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

وحشی بافقی


من خود بلای خویشم 

از خود کجا گریزم

امیر خسرو دهلوی


کلا الان تنها حسی که میتونم به خودم تلقین کنم این که مشکل از منه و تصمیمات اشتباهم منو و به این سمت و سو سوق داده و اصلا دیگران نقشی این وسط نداشتن و منو اصلا مجبور به کاری نکردن.

دو روز پیش وقتی گفتم تو منو مجبور این انتخاب کردی کاملا مظلوم نمایانه به من گفت: خوب من مجبورت کردم اما تو چرا قبول کردی؟؟؟!!!! تو باید مقاومت بیشتر از خودت نشون میدادی و فوقش من یه ماه فقط دعوات میکردم و سرت داد میزدم!!!!!( و من این جهنم ها رو تقریبا 10 بار تجربه کردم. شماتت شدن در مقابل دیگران، داد، تحقیر، حرکات هیستریک، روی منبر رفتن های به نوبت، بی توجهی و...) من حتی به صدای بلند و داد و فریاد و دعوا فوبیا پیدا کردم(با صدای بلند زرد میکنم و ناخوداگاه خفه میشم.) حالا بخوام که این شرایط رو به مدت یک ماه تحمل کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ( به قول علیرضا اذر: جبر از اغاز جهان مسئله تلخی بود/ اختیار امد و مجبور به مجبور شدند)

و الان من دارم به این فکر میکنم که مخالفت کردن با یه موضوع به مدت 4 سال ایا کافی نیست؟  و من چطور میتونم به تنهایی به جنگ سنت و افکار پوسیده  هشتاده ساله برم. 

و این میان یکی از مضخرف ترین قسمت ها اینه که این افراد حتی ذره ای عذاب وجدان هم ندارند یا به اشتباه خودشون اقرار نمیکنن.

شریعتی میگه : برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه ؛ قدرت و جرأت لازم است وگرنه ماهی مرده هم میتواند موافق جهت رودخانه حرکت کند. اقای شریعتی من به شما میگویم که همان ماهی مرده هم زمانی مخالف جریان اب حرکت میکرد و لی به دلیل تقلا های پی در پی باله هایش زخمی و پولک هایش کنده شده است و لاجرم روی اب شناور است. 

پ.ن: اون شعر های هم بخشی از تلقین درونیه که به خودم بفهمونم مقصر همه این اتفاقات منم تا حدودی دردم کم بشه.

شاید هم باید بیشتر تلاش میکردم!!




افکار قاتل

اگر گوش ها توانایی شنیدن نجوای بی رمق ذهن های افسرده را داشتند، چه اتفاقی می افتاد. آیا دیوانه ای به شمار دیوانگان این شهر اضافه نمیشد؟  چه کسی میداند در ذهن این افراد چه میگذرد؟ افکاری که میل به زندگی را در رگ های ادمی خشک میکند و  امید ها را به زردی می کشاند  و ارزو ها را بی رنگ میکند. همه چیز گویا در گوشه ذهن چمپاتمه میزند و رو به زوال میرود. این یک مرگ تریجی و ارام است مثل اینکه سلول ها ی مغز ارام خاموش میشوند.

هیچ چیز در این میان شوق به زندگی را در قلب زنده نمیکند، نه کودک، نه ثروت و  نه هیچ چیز دیگر. در بین افسردگی گرایش دیگری هم گریبان گیر فرد است و آن مازوخیسم است. لذتی که فرد از غم عمیق و افکار زجر آور مالیخولیایی  خود میبرد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.  یکی از دلایل اینکه افراد علاقه ای به خلاصی از این درد ندارند همین لذت هاست.

گفتم که هیچ چیز شوق به زندگی را در این افراد ایجاد نمیکند و همواره مغزشان حول دایره مرگ میچرخد. افکاری که میگویند: بس است دیگر. تمام کن. در اینده برای این جسم پوسیده هیچ عایدی نیست. یا خودت این ریسمان مرگ را با جانت گره بزن یا من با پر حرفی هایم ذره ذره جان تو را میمکم.

و در میان این گفت و گو هاست که موها کم کم ژولیده و چشم ها از شور زندگی تهی میشوند و گود میفتند و تخت وطن تن میشود و حواس ها به دنبال آلت قتاله میگردد. هر چیزی که بتوان با ان به همه چیز انتهایی بخشید. این گفت و گو ها ادرنالین را در خون ترشح میکنند و جرئت را به طور اغراق امیزی افزایش میدهند. جرئتی که جان شیرین را به راحتی میستاند. 

این افکار نه بر زبان جاری میشوند و نه بر کاغذ گنجانده میشوند. فقط در مغز تکرار میشوند. واقعا هولناک است. گفته هایی که در لابلای مغز مانند انگل پیچ  و تاب میخورند و در اخر به اژدهای بی شاخ و دمی تبدیل میشوند. از مغز زاده و بر علیه جان میشوند.

اگر بتوان این نجوا های درهم مغموم را شنید چه میشد؟؟؟؟؟؟



پ.ن: حتی حس مادرانش به بچه چند ماهش هم نتونست اونو از پایان دادن به زندگیش منصرف کنه. 

یا هیچ چیز نتونست اون کودک کاری که از شدت کار نتونسته بود حتی  به ارزو هاش فکر کنه رو از مرگ منصرف کنه.  ( وقتی داشتم ویدئو شو میدیدم، قیافه علی خانی برام یه جور مضحک و مسخره اومد. نشون دادن نماد درد در مقابل خوشبختی. اون هیچ وقت درد و رنج اون بچه رو تو اون لحظه متوجه نمیشد.« البته از تمام طرفدارای اقای علیخانی شرمندم منم تا حدودی طرفدارشونم. اما اون صحنه ها واقعا حس های بدی رو در من به وجود میاره.)

الان دارم به این فکر میکنم که حتی میون اون لحظات هم این ادم ها به این فکر میکنن که جوری خودشون رو بکشن که کمترین درد رو حس کنن؟


مغز حراف من!!!

شعر هایی که عشق را میسرایند، رمان هایی که عشق را بیان میکنند،  همگی دیگر منزجر کننده هستند. حتی دیگر خواندنشان نیز به من حس تهوع میدهد. عشقی که بیان میشود به نظرم  دروغی  و تلقینی جلوه میکند. شاید هم این بی معنی بودن از ذهن مریض من نشئت میگیرد. مغزم زیاد حرف میزند. زیاد منطقی بازی در میاورد. حال به هم زن است و حراف. علاقه فراوانی به اظهار نظر دارد و فکر میکند باید در هر زمینه نظرات تخصصی خود را به گوش من بینوا برساند. این احمق بازی های مغزم من را از عشق فراری و منزجر میکند و دوست داشتن  را پوچ و بی معنی نشان میدهد. مشکل اصلی هم در این نقطه است که میخواهم صدای مغزم را خفه کنم اما نمیشود. او علاقه زیادی به ارتباط با من دارد.

من خلق شده ام تا حس هایی بد در من تلمبار شوند.  


پ.ن: این حد از انزجار خودمو هم اذیت میکنه. حس میکنم یه موجود منفورم که این حس رو به همه انتقال میدم. اما نمیشه. واقعا نمیشه................................................................. 

اخرین کتابی که خوندم مال خیلی وقت پیشه. این یعنی حال من خیلی بدتره از اون چیزیه که انتظار میره.

من در دنیای دیگر


چه کسی میداند. شاید من دارد در جهان موازی با پرندگان چای میخورد و گاهی بهر دانه ای بر شانه ای مینشیند. یا من دیگر در جهان های موازی دیگر دلفین شده و دارد بر روی اب رقص باله را با دوستانش تمرین میکند. 

شاید دارم در نیمه دیگر جهان زیر سایه درخت سروی به بلوغ علف شدن میرسم ؛ آرام دستان تره ام را به آفتاب سرخ میگیرم و اشک شبنم را از روی شانه ام میتکانم. 

شاید هم دایناسوری هستم با پوستی کلفت و جثه ای تنومند که آرام میروم تا منقرض شوم. شاید هم اولین دانه ای باشم که از دست انسان اولیه بر خاک افتاد و کشف شد و امید را جوانه زد همانند شکوفه، همانقدر باشکوه و نوید دهنده.  شاید گرده خاک نقره ای کدری باشم که روی خال ماه نشسته ام. شاید هم میخی شده ام که نجاری با دستان زمخت آن را به صندلی ننو زده است تا زنی در یک غروب دلگیر بر ان بنشیند و قهوه سرد خود را  بنوشد. شاید هم جلدسه قطره خونی هستم در دست مرد نیهیلیسم  در کافه نشسته که کلاه عقل بر سر دارد و دود های ترد و ابر مانند بر روی سرش شناورند. شاید هم شال روده واری هستم که به گردن قیس قصه، مانند مار حلقه زده پیچ خورده ام. 

در دنیا های  موازی که من شاید در ان هیچ وقت خود را ملاقات نکنم، من سبزم و زنده. آرام میرقصم، زیبا بافته میشوم، دست نجار را نوازش میکنم، قیس پیر را هم گاهی بوسه میزنم هر چند او مرا دوست نداشته باشد. آخ که من در جهان موازی چه زیبا هستم. آیا همین که حس رنج آدمی را نمیفهمم خوشبخت نیستم؟؟؟؟؟ همین که مجسمه ای بد نما از عجز انسان نیستم کافی نیست؟؟؟


پ.ن: نمیدونم جهان های موازی وجود داره یا نه حوصله بحث راجب درست و نادرستیش رو هم ندارم به قول علیرضا آذر:مرا اشتیاق چک و چانه و کلکلی نیست.

اما اینکه فکر کنم که  تو یه دنیای دیگه حالم خوبه، حس خوبی بهم میده. یه چیزی مثل دلخوشونک  الکی یا هر چی...

شما تو دنیای موازی چی هستید؟ اصلا دوست دارید چی باشید؟