ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
اگر گوش ها توانایی شنیدن نجوای بی رمق ذهن های افسرده را داشتند، چه اتفاقی می افتاد. آیا دیوانه ای به شمار دیوانگان این شهر اضافه نمیشد؟ چه کسی میداند در ذهن این افراد چه میگذرد؟ افکاری که میل به زندگی را در رگ های ادمی خشک میکند و امید ها را به زردی می کشاند و ارزو ها را بی رنگ میکند. همه چیز گویا در گوشه ذهن چمپاتمه میزند و رو به زوال میرود. این یک مرگ تریجی و ارام است مثل اینکه سلول ها ی مغز ارام خاموش میشوند.
هیچ چیز در این میان شوق به زندگی را در قلب زنده نمیکند، نه کودک، نه ثروت و نه هیچ چیز دیگر. در بین افسردگی گرایش دیگری هم گریبان گیر فرد است و آن مازوخیسم است. لذتی که فرد از غم عمیق و افکار زجر آور مالیخولیایی خود میبرد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. یکی از دلایل اینکه افراد علاقه ای به خلاصی از این درد ندارند همین لذت هاست.
گفتم که هیچ چیز شوق به زندگی را در این افراد ایجاد نمیکند و همواره مغزشان حول دایره مرگ میچرخد. افکاری که میگویند: بس است دیگر. تمام کن. در اینده برای این جسم پوسیده هیچ عایدی نیست. یا خودت این ریسمان مرگ را با جانت گره بزن یا من با پر حرفی هایم ذره ذره جان تو را میمکم.
و در میان این گفت و گو هاست که موها کم کم ژولیده و چشم ها از شور زندگی تهی میشوند و گود میفتند و تخت وطن تن میشود و حواس ها به دنبال آلت قتاله میگردد. هر چیزی که بتوان با ان به همه چیز انتهایی بخشید. این گفت و گو ها ادرنالین را در خون ترشح میکنند و جرئت را به طور اغراق امیزی افزایش میدهند. جرئتی که جان شیرین را به راحتی میستاند.
این افکار نه بر زبان جاری میشوند و نه بر کاغذ گنجانده میشوند. فقط در مغز تکرار میشوند. واقعا هولناک است. گفته هایی که در لابلای مغز مانند انگل پیچ و تاب میخورند و در اخر به اژدهای بی شاخ و دمی تبدیل میشوند. از مغز زاده و بر علیه جان میشوند.
اگر بتوان این نجوا های درهم مغموم را شنید چه میشد؟؟؟؟؟؟
پ.ن: حتی حس مادرانش به بچه چند ماهش هم نتونست اونو از پایان دادن به زندگیش منصرف کنه.
یا هیچ چیز نتونست اون کودک کاری که از شدت کار نتونسته بود حتی به ارزو هاش فکر کنه رو از مرگ منصرف کنه. ( وقتی داشتم ویدئو شو میدیدم، قیافه علی خانی برام یه جور مضحک و مسخره اومد. نشون دادن نماد درد در مقابل خوشبختی. اون هیچ وقت درد و رنج اون بچه رو تو اون لحظه متوجه نمیشد.« البته از تمام طرفدارای اقای علیخانی شرمندم منم تا حدودی طرفدارشونم. اما اون صحنه ها واقعا حس های بدی رو در من به وجود میاره.)
الان دارم به این فکر میکنم که حتی میون اون لحظات هم این ادم ها به این فکر میکنن که جوری خودشون رو بکشن که کمترین درد رو حس کنن؟
توی زندگیای هرکدوم ما،بحران و استرس و خوشی و اینا هست.




تجربه من میگه نباید کم بیاری و البته مدیریتشون کنی تا نتیجه دلخواه حاصل بشه.
حالا ممکنه شرایط طوری باشه که ایده آل ما اتفاق نیوفته،اما اونجا هم باید روشی رو پیش بگیری تا با کمترین ضربه ازش رد بشی.
خدا منتقم هست،اما نه اینکه با شما خصومت شخصی بگیره.
چیزی که ما میدونیم اینه: چیزایی که پیش میاد حکمت خداس .. اما خدا خیلی بیشتر از اونی که بخواد انتقام بگیره،مهربون و بخشنده س..بهش توکل کنی ضرر نمیکنی
توکل به خودش
ممنونم بخاطرت حرف های امیدوار کنندت.
امیدوارم برای بعد گذر از هر چیزی با نگاه کردن به پشت سرمون بگیم اخیش بالاخره درس شد
چرا کم کار شدی اشی مشی؟
والله جانم برایت بگه که همین پست های خواهش دعا و مغز حراف من و اب راکد تقریبا شرح حال الان منه.
اونقدر مشکل و دردسر واسم پیش اومده این مدت که فکر میکنم خدا داره انتقام اون ازمون های انلاین رو ازم داره میگیره.
انشاالله اگه خدا رحمی کنه و من بیچاره رو از این ازمونهای سخت رهایی ببخشه، فعال تر میشم
سلام.
چقدر متنت زیبا بود. احسنت.
واقعا اگر میشد افکار افراد افسرده رو شنید چی میشد؟
یه روزی خیلی به این چیزها فکر میکردم. با خودم گفتم حصار بیمارستان های اعصاب رو روان نباید محدود به چند متر اطرافش باشه . حس میکردم باید دور کل شهر بلکه کل کشور باشه. از بس ملت سر جزئی ترین چیزها خون دل خورده و عصبانی و کم طاقت شده. از بس کسی بهش ارج ننهاد و حقش ضایع شد. از بس همه دنبال زدن هستن و نه کمک کردن.
و چرا انسانها افسرده نباشن؟ چرا انگیزه ی پایان دادن به زندگی نیاد تو وجودشون؟
به چی دل خوش باشن؟ بابت کدوم فلسفه ی زندگی؟
چقدر صبوریم بخدا
خیلی ممنون از توجهی که داشتید.
همه ما ملت دپرس و خسته ای هستیم.