میگن همیشه به یک سگ غذا بدهید اما به یک گربه هرگز. زیرا وقتی سگی سیر میشود، کسی که به او غذا داده است را ارباب خود میداند زیرا هواره در ذاتش وفاداری در جریان است. اما وقتی به گربه ای غذا میدهید او خود را خدای شما میبیند و با خود می اندیشیند که خدمت این افراد به من از روی بندگی است و همینطور مقام خود را بالا میبرد ؛ زیرا در ذات او بی صفتی در جریان است.
پ.ن: اسم روایتگر این متن حکمت اموز رو نمیدونم. متنش هم عینا اون متن نیست و فقط مفهوم همون مفهومه.
لطفا کسانی که گربه دارند ناراحت نشن. اینجا منظور ذات کثیف انسان هاست نه گربه ها.
امروز نمیدونم چرا به این گربه ها بر میخورم. دیگه دارن از سر و کولم میرن بالا.
لطف زیاد به ادم ها انها را هار میکند. همانند گاوان وحشی که پارچه قرمز میبینند. لطف بیش از حد به کسی او را متشکر تر نمیکند بلکه او را پاچه دریده تر میکند.
هر آدمی مانند لیوان ظرفیتی دارد، اگر بیش از وجودش در ان اب بریزی سر ریز میشود و اب را بر روی گل های قالی-گل هایی که هیچوقت به شکوه نمیرسند- سرازیر میکند.
لطف بیش از حد تو به انسان های بیظرفیت احساس خدا بودن انها را به نهایت اوج خود میرساند و آنها به تو وظیفه خطیر لطف کردن بی جیره و مواجب را محول میکنند.
بزرگترین خدمتی که شما میتوانید به خود کنید حذف این ادم ها از زندگیتان است. انها فقط شما را به فردی تبدیل میکنند که فقط دستان نصفه نیمه دارند.زیرا دستان عسلی شان را تا هر کجا که در دهن این سگ های هار کرده اند، فقط دست های تکه تکه و گاز زده تحویل گرفته اند.
پ.ن:امان از این آدم های گربه صفت.
به پاییز می نگرم و درختان که برگها را بخاطر زرد رویی طرد کرده اند، آنها را به زمین انداخته اند تا در میان خاک زیر پا له شوند.آه که درختان گاهی چه خودخواه میشوند حتی دیگر به بچه های خود که روزی بر روی بال و پر خود پرورش میدادند نیز بی اعتنایی میکنند. درختان نمیبینند که برگ ها از فشار این بی رحمی سرخ و زرد شده اند و رگ های باد کرده شان انگار دیگر توانایی پمپاژ خون را ندارد؟
خش خش، این صدا قلب درختان را به درد نمی اورد، له شدن ثمره زندگی قلب را نمیشکند؟
مگر درختان کور هستند ک این بی حالی اشنا را نمیبینند. این رنگ به رنگ شدن را. برگ هم میدانند وقتی قرار است درخت آنها را رها کند باید خجالت کشید. خجالت از سربار بودن و اضافه بودن. قلب کوچک این برگ ها این بیر حمی را چگونه تاب می اورد.
نمیدانم شاید هم درختان خیلی مهربان هستند که برگهایشان را رها میکنند تا بر زمین، کنارشان بیفتد نه باد ژولیده آنها را به دور دست ها بفرستد. آنها حتی مرده برگ ها را هم کنار خودشان میخواهندیا شاید درخت ها برگ ها را در کنار خود رها میکنند تا بعدا از خون برگ ها ریشه هایشان را سیراب کنند و برگ ها را دوباره بر فراز خود متولد سازند. یا برگ ها خیلی چشم سفید هستند که وقتی ضعف درخت را میبینند او را به حال خود در تنگنای پاییز ول میکنند و یا گاهی خوشی زیر دل برگ ها میزند و خود را برخاک مینهند و از عرش به فرش می ایند و تن خود را پیشکش خاک افسرده میکند و خاک هم به جای پرورش انها فقط میبلعدشان، مثل ماهی گلی که با توهم اقیانوس از تنگ پرید اما به جای آزادی فقط نفسش برید.
چه کسی گفته پاییز فصل شاعران و عاشقان است پاییز فصل رها شدن و رها کردن است. دست دلتان را سفت بچسبید که در بازار پاییز گم نشود.
پ.ن: امروز صبح وقتبی داشتم برگ ها رو جارو میکدم این کلمات تو مغزم بالا و پایین میپریدند.
واقعا برگ یا درخت؟ کدومش مهربون تره تو سرمای پاییز
ویلیام فاکنر در کتاب نخل های وحشی اش می گوید: من بین غم و نیستی، غم رو انتخاب میکنم.
به نظر من این یک انتخاب احمقانه است. نیستی به معنای خلا مطلق است، یعنی نبودن و وجود نداشتن و کسی که وجود ندارد هیچ وقت افسوس این را نمیخورد که کاش در ازای تجربه غم، وجود داشتم. او حتی افسوس نمیخورد که چرا نمیتواند شادی را همراه غم حس کند زیرا او وجود خارجی ندارد که فکر کند. اما اگر کسی غمی را عمیقا حس کند و فشار سنگینش را بر روی سینه خود حس کند و هموراه در تقلا باشد که دستان خونین این قاتل را از دور گریبان خود باز کند،مطمئنا آرزوی نیستی میکند.
راستی غم چه چیزی میتواند باشد؟ غم شاید همان پیرمرد شصت ساله است که وقتی به رد پاهای خود در در شورزار گذشته نگاهی می اندازد، فقط نقشی از حماقت خود میبیند. غم شاید همان کودکی است که با گل های پلاسیده در سرمای زمستان برسر چهار راه می ایست و به این می اندیشد که فال خوشش در قعر کدام فنجان، ناخوانده مانده. غم شاید کودکی است که درمیان عربده و مشت های مردی بر سر زنی، به کنج دیوار پناه برده. غم شاید زنی است که وزن نامردی را با صدا فنر و بوی عرق هر شب میفهمدو یا اندیشه به حس نفرتی باشد که فرزندی به پدر دارد و یا زنی است با چشمانی کم سو نشسته بر پشت پنجره سالمندان. شاید هم گلدانی است پوچ و خالی در میان گلستان و یا فنجان لب پری که بر روی قالی واژگون شده است. غم شاید عروسکی است که مادرش مرده و بر کنج تخت، یتیم افتاده.
آه که غم چیز مضخرفی است. من نیستی را انتخاب میکنم.
زندگیمان پر شده از تصمیمات که دیگران برای ما میگیرند و ما همچون مترسک های سر جالیز فقط میتوانیم تماشاگر این بازی مضحک باشیم. فقط میتوانیم مانند پاورقی در حاشیه متن زندگیمان بایستیم و به فنا رفتن آروزهایمان را در زیر سم حیوان های زندگیمان ببینیم. ما گاهی در این شطرنج به گونه ای مات میشویم که میتوانند ما را به عنوان مجسمه عجز در مرکز میدان شهر به نمایش بگذارند تا کودکان آزاد ما را به سخره بگیرند. آه که مجسمه ما هم یک تندیس بد نما از عجز انسان میشود.
و اگر عکس ما را بر سنگ قبر بزنند باید زیر آن بنویسند مردگانی که فقط به صورت اتفاقی همانند مهمان ناخوانده به دنیا امدند و اجازه دادند دیگران به جای انها تصمیم بگیرند و آنها نیز همانند بزدل ها تن یه این خواسته ها داده و در اخر هم دراین گور تاریک خفته اند.
خوش به حال کوکان که میتوانند حرف خود را در اخر به کرسی بنشانند. کاش ما هم کودکانی بودیم که نمیفهمیدیم و وقتی چیزی را همچون عروسکمان می خواستیم، پا بر زمبن میکوبیدیم و دهانمان را به اندازه غار علی صدر باز میکردیم و نعره سر میدادیم تا اینگونه به خواسته هایمان جامه عمل بپوشانیم. افسوس که بزرگ شدیم و پای کوباندنمان و نعره هایمان همانند چاقو های از کار افتاده شده اند.
دیگران برای ما تصمیم میگیرند در چه رشته ای تا چه مقطعی تحصیل کنیم. با که ازدواج کنیم. چه موقع بچه دار شویم و در اخر این عقده ها را بر روی بچه هایمان خالی کنیم و انها را نیز مانند خود عقده ای بار بیاوریم.
آخ کاش کسی بود که این چرخه را متوقف بکند و سر دیگران را از زندگانی ما بیرون بکشد.