"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

چراغ ها را من خاموش میکنم


 

ده دوازده ساله بودم. آلیس می خواست با سنگ های یک قل دو قلم بازی کند و نمی دادم وآلیس جیغ می زد و گریه می کرد. مادر سرم داد زد«بچه پس افتاد بس که گریه کرد. سنگ های کوفتی را بده. تو بزرگتری، کوتاه بیا.» کوتاه که نیامدم مادر سر پدر داد زد «برای یک بار هم شده چیزی بگو. بیچاره شدم از دعوا های این دو تا.» پدر چند لحظه به من و مادر و آلیس نگاه کرد. بعد بی عجله روزنامه را تا کرد، از جا بلند شد، سنگ هایی را که ماه ها یکی یکی پیدا و جمع کرده بودم از دستم گرفت داد به آلیس و به من گفت باید شام نخورده بخوابم. برگشت نشست و روزنامه را برداشت. آلیس شکلک درآورد، مادر شال گردنی را که می بافت دوباره دست گرفت و من شب با گریه خوابیدم. چند روز بعد که سراغ سنگ ها را از آلیس گرفتم، شانه بالا انداخت که «گم کردم.»

 

 

پ.ن: و ما چه چیز های با ارزشی را که بخاطر آدم های بی ارزش به اجبار از دست می دهیم.

بخشی از کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم. اثر زویا پیرزاد

 

آتالار سؤزو / ضرب المثل


 


جمله هایی که با عدد(1) مشخص شده اند معنای آن ضرب المثل بیان میکنند.

جمله هایی که با عدد (2) مشخص شده اند مصداق آن ضرب المثل را در زبان فارسی نشان می دهند.

 

الف) ایتدن قورتاردیق، قوردا راست گلدیک!

1- از دست سگ رهایی یافتیم و به پست گرگ خوردیم.

2- از چاله در اومدیم افتادیم تو چاه.

 

ب) ایته هورمک قالار

1- تنها ثمره ای که واسه سگ میمونه، پارس کردنه.

ایت هورر کاروان گئچر.

1- سگ پارس میکنه و کاروان رد میشه.

2- زمستون میره و سیاهی واسه زغال میمونه.

 

پ) ایتین آلاسی1 چاققالین داییسیدیر.

1- سگ خال خال دایی شغال است.

2- سگ زرد برادر شغاله.

 

ت) تازییا توت دئیه­ر، دووشانا قاچ

1- به سگ شکاری میگه شکار کن و به خرگوش میگه فرار کن.

2- شریک دزد و رفیق قافله بودن.



پ.ن: 1- آلا بیلا در ترکی به یک دست نبودن رنگ بر روی پوست می گویند. مثلا به گربه ای که رنگ پوست خالصی نداشته و خال خال باشد آلا بیلا می گویند.

حتی به بیماری پیسی پوست هم در ترکی آلا می گویند.

ضرب المثل های ترکی که نوشته شده به وسیله ابوالقاسم حسن زاده گرد آوری شده.

عصیان انسان


یکی رو، یکی زیر؛ اینگونه بود که خدا تار و پود آدم را از از نخ خاک سرشت.

یکی رو برای منطق و یکی زیر برای نفس و خدا انسان را از عقل و نفس سرشت و در این میان تار عنکبوت نفس اندیشه و منطق را شکار کرد و اینگونه بود که تار عقل رفت و پود نفس ماند. نفس وحشی انسانی  که سرکشی اش جنگل سبز را به خاکستر سرد تبدیل کرد. نفسی که حریم ها را شکست و  ارزش ها را در گور خواباند. پاهای هرزه را به میان لحظه های دو نفره باز کرد و کودکان را که با دنیای پاکی ها پیوند داشتند را به زیر هوسبازان انداخت1 و انسان ها را برای خواسته های تن، به صورت گروهی مانند کرم های سیب فاسد در هم لولاند. در این بین ریشه داvظترین وحشی ها را به اعماق تاریکی اتاق های قرمز کشاند2 و چه مضحک که به جای سیر شدن، این گرگ های گرسنه بیش تر ضعف کردند.

امان از این چاله های فکری که هیچ وقت با خاک پر نمی شوند و زخم هایی که به جای التیام از آنها چرک فوران می کند. تشنگی هوسی که به حیوانات نیز رحم نمی کند آنها را در شعله های چشم دریده نیاز های جسمی می سوزاند3 و این حیوانات را به فکر وا می دارد که آیا انسان گفتن به یک حیوان پامال کردن حقوق حیوانی تلقی نمی شود؟

خدا تارو پود را رنگین و زیبا کنار هم معنا بخشید و ما کلافی سردرگم و گره خورده شدیم کاش مادر بزرگی بود و این کلاف را سامان می بخشید.

 

پ.ن: 1- گرایش جنسی پدوفیلیا (pedophilia) که به آن کودک خواهی هم می گویند.

2- فعالیت سادیسمی ها در وب عمیق و وب تاریک دراتاق های قرمز(red room).

3- گرایش جنسی بستیالیتی (bestiality) که به آن حیوان خواهی هم می گویند.

  

ملت عشق


سنگی را اگر در رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس تاپ می آید،اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس.

اما اگر همان سنگرا به برکه ای بیندازی... تاثیرش بشیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ،همان سنگ کوچک، آب های راکد را به تلاطم در می آورد. درجایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می دهد، جوانه شکوفه می دهد، باز می شود و باز میشود، لایه به لایه . سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه ها که نمی کند. در تمام سطح آب پخش می پخش می شود ودرلحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته . دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.

رودخانه به بی نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد دنبال بهانه ای برای خروشیدن می گردد، سریع زندگی می کند، زود به خروش می آید. سنگی را که درونش انداخته ای را به درونش می کشد؛ از آن خودش می کند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش می کند. هر چه باشد بی نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش تر یا یکی کم تر.

اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده  نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخود با سنگ دیگر مثل سابق نمی ماند، نمی تواند که بماند.

 

­­­­­­­­­_________________________________________________________________________

 

 

 اِللای عزیزم

زن آرام و خاموش و با گذشت و صبورم...

چون مرا  همانطور که هستم پذیرفتی و همسرم شدی، مدیونت هستم.1

شوهرت که تا ابد دوستت خواهد داشت،

 

دیوید

 

اللا به هیچ کس بخصوص شوهرش  نتوانسته بود حرف دلش را بزند و بگوید موقع خوندن این سطر ها حالی بهش دست داده بود انگار دارد اعلامیه ترحیم خودش را می خوند. با خودش گفته بود:«لابد وقتی مردم همین حرف ها را پشت سر جنازه ام می زنند.» و اگر صاف و صادق باشند، باید این حرف ها را هم اضافه کنند:

«تمام زندگی اللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهرش و بچه های. نه علمش را داشت و نه تجربه اش را تا به تنهایی سرنوشتش را  تغییر دهد. هیچ گاه نمی توانست خطر کند. همیشه محتاط بود. حتی برای عوض کردن مارک قهوه ای که می خورد بایست مدت های طولانی فکر میکرد . از بس خجالتی و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بی عرضگی بود.»

 

از کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک / مترجم: ارسلان فصیحی

 

پ.ن: داشتم صبح برای دومین بار این کتاب رو میخوندم. جزو بهترین کتاب های عمرم هست که ارزش چندبار خوندن رو داره.

1- اینجا م1- منظور دیوید اینه که ممنونم ازت که وقتی صدای فنر های تخت یه زن دیگه رو در می اوردم تو هم آگاهانه در تخت دو نفرمان چمپاتمه میزدی و به عکس زن ژولیده در آینه  خیره می شدی، ممنونم ازت ای زن مهربانم بخاطر این حجم از خر بودنت. 

حماقت آدم


آدم از همان اول احمق بود. پیروی از یک اشتباه به بهانه عشق حماقت است. من اگر جای ادم بودم وقتی دست حوا می رفت تا گونه سرخ سیب ممنوعه را به طمع مزه، نوازش کند حتی اگر در بهشت هم بودم ظلم را بر او روا می داشتم و بر سرش نعره می زدم و قلبش را همانند آینه زنگار بسته به هزاران تکه تقسیم شود. ستم کردن به حوا در بهشت از آفریدن نسل مفلوک و بدبختی که در جهنمی به نام دنیا همانند کرم های بی سر و ته در دنیای تونل مانند تاریک خود می لولند بهتر است.

برای انسان کردن آدم خدا امتحان سنگینی را برای این موجودات تازه تراشیده شده، انتخاب کرد که ما حال برای بی شعوری این دانش آموز تاوان می دهیم.   

 

پ.ن: من بد آورده ی دنیای پر از بیم و امید / نامه دادم نخورید سیب ولی دیر رسید(علیرضا آذر)                         
اوضاعی که من می بینم مجازات خوردن یک سیب نیست، این وضع حاصل غارت یک باغ  بود.(حسین پناهی)