"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

ملت عشق


سنگی را اگر در رودخانه ای بیندازی، چندان تاثیری ندارد. سطح آب اندکی می شکافد و کمی موج بر می دارد. صدای نامحسوس تاپ می آید،اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موج هایش گم می شود. همین و بس.

اما اگر همان سنگرا به برکه ای بیندازی... تاثیرش بشیار ماندگارتر و عمیق تر است. همان سنگ،همان سنگ کوچک، آب های راکد را به تلاطم در می آورد. درجایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقه ای پدیدار می شود؛ حلقه جوانه می دهد، جوانه شکوفه می دهد، باز می شود و باز میشود، لایه به لایه . سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چه ها که نمی کند. در تمام سطح آب پخش می پخش می شود ودرلحظه ای می بینی که همه جا را فرا گرفته . دایره ها دایره ها را می زایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.

رودخانه به بی نظمی و جوش و خروش آب عادت دارد دنبال بهانه ای برای خروشیدن می گردد، سریع زندگی می کند، زود به خروش می آید. سنگی را که درونش انداخته ای را به درونش می کشد؛ از آن خودش می کند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش می کند. هر چه باشد بی نظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیش تر یا یکی کم تر.

اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده  نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخود با سنگ دیگر مثل سابق نمی ماند، نمی تواند که بماند.

 

­­­­­­­­­_________________________________________________________________________

 

 

 اِللای عزیزم

زن آرام و خاموش و با گذشت و صبورم...

چون مرا  همانطور که هستم پذیرفتی و همسرم شدی، مدیونت هستم.1

شوهرت که تا ابد دوستت خواهد داشت،

 

دیوید

 

اللا به هیچ کس بخصوص شوهرش  نتوانسته بود حرف دلش را بزند و بگوید موقع خوندن این سطر ها حالی بهش دست داده بود انگار دارد اعلامیه ترحیم خودش را می خوند. با خودش گفته بود:«لابد وقتی مردم همین حرف ها را پشت سر جنازه ام می زنند.» و اگر صاف و صادق باشند، باید این حرف ها را هم اضافه کنند:

«تمام زندگی اللای بیچاره خلاصه شده بود در راحتی شوهرش و بچه های. نه علمش را داشت و نه تجربه اش را تا به تنهایی سرنوشتش را  تغییر دهد. هیچ گاه نمی توانست خطر کند. همیشه محتاط بود. حتی برای عوض کردن مارک قهوه ای که می خورد بایست مدت های طولانی فکر میکرد . از بس خجالتی و ترسو بود؛ شاید بشود گفت آخر بی عرضگی بود.»

 

از کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک / مترجم: ارسلان فصیحی

 

پ.ن: داشتم صبح برای دومین بار این کتاب رو میخوندم. جزو بهترین کتاب های عمرم هست که ارزش چندبار خوندن رو داره.

1- اینجا م1- منظور دیوید اینه که ممنونم ازت که وقتی صدای فنر های تخت یه زن دیگه رو در می اوردم تو هم آگاهانه در تخت دو نفرمان چمپاتمه میزدی و به عکس زن ژولیده در آینه  خیره می شدی، ممنونم ازت ای زن مهربانم بخاطر این حجم از خر بودنت. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد