"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

چراغ ها را من خاموش میکنم


 

ده دوازده ساله بودم. آلیس می خواست با سنگ های یک قل دو قلم بازی کند و نمی دادم وآلیس جیغ می زد و گریه می کرد. مادر سرم داد زد«بچه پس افتاد بس که گریه کرد. سنگ های کوفتی را بده. تو بزرگتری، کوتاه بیا.» کوتاه که نیامدم مادر سر پدر داد زد «برای یک بار هم شده چیزی بگو. بیچاره شدم از دعوا های این دو تا.» پدر چند لحظه به من و مادر و آلیس نگاه کرد. بعد بی عجله روزنامه را تا کرد، از جا بلند شد، سنگ هایی را که ماه ها یکی یکی پیدا و جمع کرده بودم از دستم گرفت داد به آلیس و به من گفت باید شام نخورده بخوابم. برگشت نشست و روزنامه را برداشت. آلیس شکلک درآورد، مادر شال گردنی را که می بافت دوباره دست گرفت و من شب با گریه خوابیدم. چند روز بعد که سراغ سنگ ها را از آلیس گرفتم، شانه بالا انداخت که «گم کردم.»

 

 

پ.ن: و ما چه چیز های با ارزشی را که بخاطر آدم های بی ارزش به اجبار از دست می دهیم.

بخشی از کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم. اثر زویا پیرزاد