ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ویلیام فاکنر در کتاب نخل های وحشی اش می گوید: من بین غم و نیستی، غم رو انتخاب میکنم.
به نظر من این یک انتخاب احمقانه است. نیستی به معنای خلا مطلق است، یعنی نبودن و وجود نداشتن و کسی که وجود ندارد هیچ وقت افسوس این را نمیخورد که کاش در ازای تجربه غم، وجود داشتم. او حتی افسوس نمیخورد که چرا نمیتواند شادی را همراه غم حس کند زیرا او وجود خارجی ندارد که فکر کند. اما اگر کسی غمی را عمیقا حس کند و فشار سنگینش را بر روی سینه خود حس کند و هموراه در تقلا باشد که دستان خونین این قاتل را از دور گریبان خود باز کند،مطمئنا آرزوی نیستی میکند.
راستی غم چه چیزی میتواند باشد؟ غم شاید همان پیرمرد شصت ساله است که وقتی به رد پاهای خود در در شورزار گذشته نگاهی می اندازد، فقط نقشی از حماقت خود میبیند. غم شاید همان کودکی است که با گل های پلاسیده در سرمای زمستان برسر چهار راه می ایست و به این می اندیشد که فال خوشش در قعر کدام فنجان، ناخوانده مانده. غم شاید کودکی است که درمیان عربده و مشت های مردی بر سر زنی، به کنج دیوار پناه برده. غم شاید زنی است که وزن نامردی را با صدا فنر و بوی عرق هر شب میفهمدو یا اندیشه به حس نفرتی باشد که فرزندی به پدر دارد و یا زنی است با چشمانی کم سو نشسته بر پشت پنجره سالمندان. شاید هم گلدانی است پوچ و خالی در میان گلستان و یا فنجان لب پری که بر روی قالی واژگون شده است. غم شاید عروسکی است که مادرش مرده و بر کنج تخت، یتیم افتاده.
آه که غم چیز مضخرفی است. من نیستی را انتخاب میکنم.
منم نیستی رو انتخاب می کنم)): خود نبود رنج و غم نشان از خوشبختیه حتی اگه واقعا نباشی ... وقتی نیستی حتی چیزایی ام که تحت عنوان خوشحالی تعریف می شن وجود ندارن و نبودنشون واقعا به نبودن واژه ی غم می ارزه ...
بله درسته
به نظر من غم بدترین حسیه که وجود داره. غم شامل تمام حس های بد ( نا امیدی، نا امنی، تنهایی، استیصال و ...) هست. که این در ازای هستی تاوان سنگشنیه.