ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
زندگیمان پر شده از تصمیمات که دیگران برای ما میگیرند و ما همچون مترسک های سر جالیز فقط میتوانیم تماشاگر این بازی مضحک باشیم. فقط میتوانیم مانند پاورقی در حاشیه متن زندگیمان بایستیم و به فنا رفتن آروزهایمان را در زیر سم حیوان های زندگیمان ببینیم. ما گاهی در این شطرنج به گونه ای مات میشویم که میتوانند ما را به عنوان مجسمه عجز در مرکز میدان شهر به نمایش بگذارند تا کودکان آزاد ما را به سخره بگیرند. آه که مجسمه ما هم یک تندیس بد نما از عجز انسان میشود.
و اگر عکس ما را بر سنگ قبر بزنند باید زیر آن بنویسند مردگانی که فقط به صورت اتفاقی همانند مهمان ناخوانده به دنیا امدند و اجازه دادند دیگران به جای انها تصمیم بگیرند و آنها نیز همانند بزدل ها تن یه این خواسته ها داده و در اخر هم دراین گور تاریک خفته اند.
خوش به حال کوکان که میتوانند حرف خود را در اخر به کرسی بنشانند. کاش ما هم کودکانی بودیم که نمیفهمیدیم و وقتی چیزی را همچون عروسکمان می خواستیم، پا بر زمبن میکوبیدیم و دهانمان را به اندازه غار علی صدر باز میکردیم و نعره سر میدادیم تا اینگونه به خواسته هایمان جامه عمل بپوشانیم. افسوس که بزرگ شدیم و پای کوباندنمان و نعره هایمان همانند چاقو های از کار افتاده شده اند.
دیگران برای ما تصمیم میگیرند در چه رشته ای تا چه مقطعی تحصیل کنیم. با که ازدواج کنیم. چه موقع بچه دار شویم و در اخر این عقده ها را بر روی بچه هایمان خالی کنیم و انها را نیز مانند خود عقده ای بار بیاوریم.
آخ کاش کسی بود که این چرخه را متوقف بکند و سر دیگران را از زندگانی ما بیرون بکشد.