"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

فک سنگینم

در این دو روز یک چیز را فهمیدم و ان این است که من به درد معاشرت با همکلاسی هایم  نمیخورم. من اصلا به درد این نسل نمیخورم. من باید با یک فرد دهه پنجاه یا شصت معاشرت داشته باشم و با او فروغی گوش دهم. ساعت هشت صبح توانایی صحبت کردن با انسان ها را در خود نمیبینم. میترسم اگر فکم را باز کنم چانه ام  سنگینی کند و بر زمین بیفتد. دیگر علاقه ای به حضور در کلاس ها ندارم. دبیر ها یک سری حروف حفظ کرده را تکرار میکنند. فقط تکرار مکررات. هیچ حسی در من مثل قبل نیست و من خود قبلی ام را بیشتر دوست دارم. دلتنگش شده ام. 

ساعتی قبل به مادرم گفتم: میدانی من گاهی وقت ها از خودم متنفر میشوم. به شوخی سیلی در گوشم زد و گفت: چیکارت دارند مگر؟ 

هیچ کاری، فقط وجود من را نمی پذیرند. انها چیزی که هستم را نمیخواهند. خب میتوانم تقریبا بگویم که این مهم نیست. اما کاش من هم برای انها مهم نبودم و در فکر اجبار و تغییر من نبودند. احساس کرختی میکنم. ادم ها حصار هایی امنی که دور خودم کشیده بودم را خراب کرده اند. 

احساس تنهایی نمیکنم. من تنها نیستم یعنی برایم مهم نیست. اما احساس نفهمیده شدن تحمیل شدن چرا 

هیچ احساس تعلقی به هیچ خراب شده ای به هیچ بشری ندارم. 



پ.ن: تو بخش پیام ها پیامی اومده که از یک فرد نیست یعنی ادرس ای پی و ایمیل هنگام فرستادن پیام وارد نشده. مال خبرنامه وبلاگ هم نیست. چون پیام ابی که برای مشاهده وبلاگ کلیک کنید زیرش وجود نداره.

نمیفهمم چیه

فرستنده هم مشخص نیست 

کسی اطلاعی داشت توضیح بده

دال و ذال و رِ، روسری قشنگ داری

پرتقال جان توجه کردی بوی ماه مدرسه هم نمیاد. این بو تا اخر دبستان بینی رو نوازش میکرد. بعد از اون دیگه ذوقی وجود نداشت.

روزای سرد زمستون که  لباس فرم ابی رو میپوشیدیم و از کوچه دراز پر از برف می گذشتیم و وسط راه میگفتند مدرسه ها تعطیل است؛ برگردید و ما برف های ذوق در دلمان شروع به رقصیدن میکردند. در راه مدرسه شروع به برف بازی میکردیم و بر روی برف های سفت شده کوچه سر میخوردیم و میرفتیم با همان لباس ها در زیر پتو کنار بخاری کز کرده و میخوابیدیم.  درست از این زمان به بعد، دقیقا بعد از این زمان پرتقال جان انگار دیگر خوشحالی وجود ندارد.

(((++++++ ))) اندر احوالات حروف الفبا از اقای ایرج


پ.ن: پرتقال کیه؟ خب منم 

من پرتقال نارنجی ام


مبتلا به سندروم رخت شویی در دل

تقریبا همه چیز به حالت خنثی درامده. نمی دانم چه شده. مشکلات حل نشده اند اما انگار در من دریای پر تلاطمی ارام گرفته است. 

کار فرساینده است و فرصت تکرار افکار منتهی به بن بست را نمی دهد. گاهی شب ها دچار سندروم رخت شویی در دل میشوم. سعی میکنم به اینده فکر نکنم. اینده نامعلوم است و معلوم، هر این دو مرا به شدت میترساند. پاییز هم که در راه است و این زنگ خطر بزرگی است برای من، برای منی که فکر میکردم تا پاییز باید از بند ازاد شوم. 

سزن هم که وقت و بی وقت میخواند. به صدایش موقع خواب عادت کرده ام. خوش به حال گوش هایم، من به خواب میروم و انها سزن میشنوند. 

موهایم چند رنگه ام هی گره می افتادند و موقع شانه کردن قر و قمیش می امدند و هی گره بر گره رابطه شانه شدن می افزودند. من هم بنده این ادا و اطفار ها نیستم. پس در یک ظهر گرم بعد کار موهام را به قتل رساندم  و دو روز بعدش یعنی امروز دوباره قیچی صدای موهایم را در اورد. این بسیاز شبیه ماجرای خستگی و دل کندن است. اولش هی ادامه میدهی، مراقبت میکنی، زخم ها را ترمیم و گره ها را باز میکنی و بعد دیگر می ایستی و همه چیز را تمام میکنی و بعد تمام شدن، دور انداختن دوباره راحت تر میشود.

گفته ام که من هیچ وقت ادم مظلوم داستان نبوده ام؟ حداقل نه در طی تقریبا یک سال اخیر. میدانید؛ بحث سر داشتن قدرت است. اگر قدرت داشتی و اسیبی نزدی این به معنی خوب بودن توست وگرنه هیچ مظلومی که نمیتواند بد باشد. بحث سر داشتن فرصت بدی کردن است.

.

.

.

راستی حسی که این روزها گاهی گوشه چشمانم را بر روی خود متوقف میکند این است که آیا پدرم آدم نجیبی هست؟

آذر چه با صراحت گفته بود. او گفت پدرم آدم نجیبی بود.

این اطمینان در کلام را کاش حداقل داشتم.



زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بودند


پ.ن: صدا و شعر فریاد میزنه که شاملو هست دیگه

درونم اندرونم را خورده


مادر من آدم نادیده گرفتن است. مثلا می داند داری از ناراحتی گوشتت را می کنی اما از ترس اعتراضت نمی پرسد که چه شده؟ او از شهر انکار است از انها که هی می گویند مگر چه شده؟ چرا جو می دهی؟ تو همه چیز را بزرگ و پیچیده میکنی. همینطور خودش را به کوچه علی چپ می زند. او دلخوشی های گول زنک خودش را دارد:)))))

غروب داشتم پلک ها بلند و صاف بی خاصیم را با فرمژه حالت میدادم که گفت کشوی سفید را باز کن. جعبه مقوایی داخل کشو را باز کردم و دوک های دوازده رنگ نخ ها را دیدم. اگر از خباثت وجودم کم کنم باید بگویم که ذوقی در انتهایی ترین قسمت دلم با دیدن نخ های زرد و قرمز و بنفش  بال زد و لبخندی بر دلم نشاند. گفت این ها را خریده ام تا در اینده استفاده کنی. آینده؟ ناراحتم از اینده ای که مادرم برای ان برنامه ریزی میکند و من از ان فرار میکنم. 

همان ماجرای تکراری مجسمه عجز است دیگر. زیاد شنیده اید این داستان تکراری حال به هم زن را چه را دارم شرح میدهم. تکرار مکررات را؟ 

در ترکی اصطلاحی هست که برای هندوانه از ان استفاده میشود؛ ایچی ایچین یِییب یعنی درونش اندروش رو خورده وقتی استفاده میشه که درون هندوانه حالت آبکی و از هم گسسته شده ای را گرفته انگار از داخل رسیده است . ظاهر هندوانه سالم است به طوری که نمیتوان پی به حال خراب داخل آن برد چون خیلی دیر چیده شده، خیلی زیاد حرف هایش را با خودش نشخوار کرده است. 

ایچیم ایچیمی یییب


پ.ن: ادرس وبلاگ تغییر کرده 

امیدوارم دوستام بتونن پیدام کنند