"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

کاش شهریور اخریش باشه

مرحله پذیرش خیلی ترسناکه، البته پذیرش که نادیده گرفتن. مادرم چند روز قبل گفت: تو زورت که به چیزی نمی رسد می‌گویی خب میگی چیکار کنم!

حالا هم زورم نمیرسد. همان ماجرای تکراری مجسمه عجز است که بارها تعریفش کرده‌ام. 

زمان برایم دیگر مهم نیست. هر چقدر سریع تر بگذرد بهتر است. بیشتر شستن ظرف ها را کش میدهم و فکر میکنم. بیشتر دراز میکشم و کمتر کتاب میخوانم یعنی اصلا دیگر کتاب نمیخوانم. شعر هم نه، کلمات در هم پیچیده‌ای که حاصل یک فوران احساسی انی هستند. 

من از این سکوت و سکون، از این بیخیالی می‌ترسم. انگار که دارم با جریان آبشار به سمت پرتگاه میرم و تنها کاری که میکنم این هست که به سنگ‌های سر براورده از آب  نگاه می‌اندازم. 

من به پاییز و آینده مشکوکم 

کاش هیچ وقت پاییز نیاد 

کاش همه چی تو شهریور تموم بشه 

شرقی غمگین

فکر کنم فرشتگان خدا در حال کاشت تخم غم  در سینه هامان شروع به شوخی و شیطنت کرده اند و بال‌هایشان را به هم کوبیده اند و از سر حواس پرتی غم های بیشتری را در شرق کاشته اند. 

ای شرق غمگین من، ای محزون مظلوم که اولین میدان تاخت و تاز وحشی ها بوده ای. تنت سبز بوده است اما روحت زخم، مردمت که ارام به سختی ها پناهنده شده اند. گاهی به تنگ می ایند و هواری میزنند. گاهی از سر بیچاره‌گی سکوت میکنند و سر فرود می اورند. 

شرق را می درند.

 بیچاره ایرانم، بیچاره افغانستان 

جو باران گرفت مرا

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم 

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد 

وقتی از پنجره میبینم حوری

_دختر بالغ همسایه_

پای کمیاب ترین نارون روی زمین 

فقه میخواند.

#سهراب_سپهری




پ‌.ن: چیزی برای حرف بودن نبود پس به انحنای شعر در امدم.

از بارون نوشته بودم و کسی گفت به بارون زیادی جو دادی.

من به بارون جو نمیدم، من فقط چیزی که میبینم رو مینویسم 

من فقط خوب نگاه میکنم به درخت و قطره و کاشی های تر

من فقط از صدای تپش گیاه و علف سرخوش میشم من با بوی بارون یاد دعا میفتم یاد. یاد نیایش پاک بچگیم 

فقط همین 






زبان شعر

میخواهی به انحنای تو در بیایم فقط برایم شعر بخوان. شعر را بفهم، شعر را بدان و با یک بیت همه چیز را خلاصه کن. از شهریار بخوان، حیدر بابا بخوان، بگذار مصراعی را بخوانم و تو ان را ادامه بده 

همین مرا برای لحظه ای دلخوش میکند


نصیب ما از زندگی

خودکشی کرده 

بعد مرگ اتفاقات جالبی میفته؛ بخصوص اگه فرد جوون بوده باشه و اینقدر پر حاشیه. همه در مرحله اول با شنیدنش شکه میشن و حسی به درد نخور به اسم ترحم از اعماق وجودشون سر در میاورد. بعد از مرحله شک نوبت به مرحله کنکاش میرسد. پچ پچ پچ چرا اینطوری شده؟ مشکلش چی بود؟ چرا با کسی مشکلش رو  در میون نذاشت؟ بعد از کنکاش نوبت به فرضیه سازی میرسد پچ پچ پچ

 _میگن با زنش مشکل داشته، اره؟ کمی هم انگار معتاد بوده یعنی شیشه میکشیده. 

_نه بابا انگار مشکل خانوادگی بود. خب طلاقش میدادی بچتو میگرفتی خودت بزرگ میکردی. حلق اویز کردنت دیگه چیه بچه. مادرتو بدبخت کردی

_چی بگم خواهر خدا به خانوادش صبر بده 

بعد از مرحله فرضیه سازی به مرحله درس عبرت چند ساعته میرسیم. ساعاتی که فرد بسیار متاثر از واقعه و با حس ناراحتی بسی زیاد در گوشه فقط نشخوار ذهنی میکند و کمی فقط با درک میشود.

و خب مرحله اخر هم که معلوم است. خاک، خاک سرد است و فراموشی نصیب همه ما از زندگی.