فردا امتحان سیستم عامل پیشرفته، برنامه نویسی مقدماتی vb.net و نرم افزار اداری تکمیلی دارم.
هر سه تاش با هم و نه الگوریتم بلدم نه کدنویسی نه توابع نه فلوچارت، رویه رویدا و آرگومان، کی داون، کی پرس، بای ول، بال رف و...
هیچی دیگه
اومدم استرسم رو باهاتون شریک شم.
واییییی
اگه بگه یه کد بنویس با فراخوانی مرجع با ارگومان فلان چه غلطی کنم
ای خودااااا
خلاصه قراره فردا نابود شم
همه ما در دستان کسانی حرام میشویم که ما را بلد نیستند. نه سکوتمان را بلدند معنا کنند نه چشم ها و نه خنده هایمان را. کسانی که پیچ و خم ما را هیچ وقت نخواهند شناخت و ما حرام خواهیم شد. روحمان به ارامی در زیر دندان های یکدیگر خرد خواهد شد و انزوا تنها انتخاب ما میشود.
البته اینجا مقصود مظلوم نمایی نیست که ای داد و فغان که هیچ کس ما را نمیفهمد، همانقدر که ما در میان کسانی که دوستشان داریم احساس تنهایی میکنیم انها هم متقابلا این حس را دارند. انها هم گاهی برای ما پوچ و بی معنی جلوه میکنند، کارهایشان، رفتارشان و لبخند هایشان. زیرا زخم ها، باور ها، مناظر مسیر زندگی هایمان با یکدیگر متفاوت است. هر کدام از ما خودی هستیم جدای از هم. چندین چهره، نه چند چهره با چندین هزار نقاب و حالات مصنوعی و ریاکارانه که داریم در کنار هم زندگی میکنیم و قسمت دردناک این قصه اینجاست که همدیگر را دوست داریم اما دوست داشتن کافی نیست، کمی بلد بودن میطلبد.
همه ما حرام میشویم در دستان دیگری
شاید هم تمام میشویم
به زوال میرسیم
و زندگی را به پایان میرسانیم
اما چه زندگی پوچی
چه قدر برای هم بی معنی هستیم
چقدر از هم دوریم
چقدر کشف نشده ایم
آیا نباید حداقل یک نفر سنگ وجود ما را کشف کند؟
آخرش خاک ما را میفهمد
میدانم
چون وی بسی ناراحت و خسته است و به اهنگ پناه برده
پ.ن: دیگه حتی کلمات هم یاری نمیکنن
اون قسمت خیال پرداز ذهنم عین الکل پریده، نمیتونم با کلمات اونقدر که باید بازی کنم
پس وقتی نمیتونم بنویسم به اهنگا پناه میبرم
رو لینک کلیک کنید
پدر بزرگم مرد بد اخلاقی بود، هنوز هم هست. از وقتی که یادم می اید غرغرو بود و فحاش. از ان مردهای سنتی سنگدل با افکار مومیایی شده. زبان تلخ و گزنده ای داشت. ساعت ها به صورت با ان حالت زشت نگاهش چپکی نگاه میکرد و چشم غره میرفت. نمازش، اه چقدر از صدایش که موقع نماز خواندن پس کله اش می انداخت متنفر بودم ، از وضوهایی که سر وقت بدون تاخیر میگرفت با تف غلیظ خلط گلویش. اصلا اولین باری که نماز خواندن را ترک کردم با وضو گرفتن این بشر بود. چقدر از چادری که به زور در ده سالگی سرم میکرد متنفرم بودم و از کلمه بی حیایی که به من و زنها نسبت میداد.
از بچگی عاشق میوه بودم اما از ترسش جرئت نزدیک شدن به درخت میوه را نداشتم. فکر کنم تعداد میوه ها روی درخت را میشمرد. حتی دانه های انگور را. اگر پنج تا گوجه سبز میخوردیم از ترسش باید دانه هایش را جایی پنهان میکردیم که به عقل جن هم نرسد. همین حالا هم از ان پنجره قدی فیروزه ای اتاقش که به تمام حیاط دید دارد سعی میکنم دور باشم. حس میکنم همیشه از انجا مرا زیر نظر دارد.
نمیدانم یازده سال داشتم یا کمتر که شب هنگام از ترس صدایش، فقط صدا و دعوا کردنش به پشت بام پناه بردم. صدای همه را میشنیدم که دنبالم میگشتند اما از ترس، جرئت بیرون امدن نداشتم. تاریکی ان ساختمان نیمه کاره مرا کمتر به وحشت می انداخت.
دوموک اولوب اوزونه در ترکی یعنی کسی با خودش سرگرم شده. از ان سرگرمی های دچار گونه، دچار یک درد روحی و یا جسمی که فرد همیشه با ان درگیر است و از این رو نمیتواند به مسائل دیگر حتی فکر بکند. پدر بزرگ من هم حال به خودش دچار شده، پاهایش دیگر انچنان شوق یاری رساندن به او را ندارند و با درد دارد دسته و پنجه نرم میکند. دیگر صدای نمازش هم شنیده نمیشود. میوه ها هم روی درخت ها هستند فقط دستانم دیگر شوق لمس کردن انها را ندارد.
همین
علاوه بر ترس و بیزاری نسبت به او حس ترحم هم دارم، ترحم برای کسی که هشتاد سال عمر کرد اما بیهوده. موقع مرگش فکر نکنم کسی ناراحت شود.
پ.ن: به قول مولانا
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
تنها مشکلی که وجود داره منم
دلیل ناراحتی و خشم ادما
چقدر نفرت انگیزم
چقدر ادما رو ناراحت میکنم
چقدر این لحظه میخوام دیگه نباشم
چقدر همه رو خسته کردم
به قولی: من خود بلای خویشم از خود کجا گریزم
دارم روح ادما رو تموم میکنم
دارم تموم میشم
با پنج ماه قبلم زمین تا اسمونم
چقدر منفورم
چقدر حال به هم زنم