همه ما در دستان کسانی حرام میشویم که ما را بلد نیستند. نه سکوتمان را بلدند معنا کنند نه چشم ها و نه خنده هایمان را. کسانی که پیچ و خم ما را هیچ وقت نخواهند شناخت و ما حرام خواهیم شد. روحمان به ارامی در زیر دندان های یکدیگر خرد خواهد شد و انزوا تنها انتخاب ما میشود.
البته اینجا مقصود مظلوم نمایی نیست که ای داد و فغان که هیچ کس ما را نمیفهمد، همانقدر که ما در میان کسانی که دوستشان داریم احساس تنهایی میکنیم انها هم متقابلا این حس را دارند. انها هم گاهی برای ما پوچ و بی معنی جلوه میکنند، کارهایشان، رفتارشان و لبخند هایشان. زیرا زخم ها، باور ها، مناظر مسیر زندگی هایمان با یکدیگر متفاوت است. هر کدام از ما خودی هستیم جدای از هم. چندین چهره، نه چند چهره با چندین هزار نقاب و حالات مصنوعی و ریاکارانه که داریم در کنار هم زندگی میکنیم و قسمت دردناک این قصه اینجاست که همدیگر را دوست داریم اما دوست داشتن کافی نیست، کمی بلد بودن میطلبد.
همه ما حرام میشویم در دستان دیگری
شاید هم تمام میشویم
به زوال میرسیم
و زندگی را به پایان میرسانیم
اما چه زندگی پوچی
چه قدر برای هم بی معنی هستیم
چقدر از هم دوریم
چقدر کشف نشده ایم
آیا نباید حداقل یک نفر سنگ وجود ما را کشف کند؟
آخرش خاک ما را میفهمد
میدانم