ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
مرحله پذیرش خیلی ترسناکه، البته پذیرش که نادیده گرفتن. مادرم چند روز قبل گفت: تو زورت که به چیزی نمی رسد میگویی خب میگی چیکار کنم!
حالا هم زورم نمیرسد. همان ماجرای تکراری مجسمه عجز است که بارها تعریفش کردهام.
زمان برایم دیگر مهم نیست. هر چقدر سریع تر بگذرد بهتر است. بیشتر شستن ظرف ها را کش میدهم و فکر میکنم. بیشتر دراز میکشم و کمتر کتاب میخوانم یعنی اصلا دیگر کتاب نمیخوانم. شعر هم نه، کلمات در هم پیچیدهای که حاصل یک فوران احساسی انی هستند.
من از این سکوت و سکون، از این بیخیالی میترسم. انگار که دارم با جریان آبشار به سمت پرتگاه میرم و تنها کاری که میکنم این هست که به سنگهای سر براورده از آب نگاه میاندازم.
من به پاییز و آینده مشکوکم
کاش هیچ وقت پاییز نیاد
کاش همه چی تو شهریور تموم بشه