«حالا من یک نمونه خاص می خواهم. کوتاه تر از شمشیر های سامورایی، ظریف تر و سبک تر از قمه های خودمان، با طرح شوشکه های نظامی بدون نقش ونگار دسته اش. قطعا متوجه شده اید چه میخواهم؟ دو دمه و خیلی تیز. میبینید که دست من ضعیف است و قدرت حمل و کاربرد حربه سنگین را ندارد. می خواهم زیر بغل کت جا بگیرد. تمنای نهایی ام این است ان را با زهر ابدیده کنید. درست مثل تیغ سلطان مسعود. قطعا نه به ان سنگینی. دیشب تمام شب را قدم زدم و نهایتا فکر کردم انچه لازم دارم چنین سلاحی اس، پس به جستجوی شما در امدم. شما تنها استادکار هنرمند باقی مانده از تاریخ ما هستید. خواهش نهایی ام این است که سر موعد کار من اماده باشد بیایم ببرمش. یک غلاف سبک و ظریف، نه گران قیمت و تزئینی. بعد از جنایت همه اش را دور خواهم انداخت یا تحول پلیس خواهم داد. نه، نه، تپانچه نه، هیچ دوست ندارم. با شیوه کار و تخیل من نمیخواند. آزموده ام؛ بسیاز آزموده ام در ذهنم. شاید میلیون بار. نه!ممکن است یکی از گلوله ها گیر کند و ان وقت پشیمانی. نه، نمیشود دیگری را کشت و مطمئن بود که گلوله دوم، یعنی سهم خودت هم به همان راحتی شلیک بشود. نه، اصلا قابل اعتماد نیست. همانچه گفتم و میخواهم. کوتاه تر از شمشیر سامورایی، سبک تر و ظریف تر از قمه های خودمان، با طرح شوشکه های نظامی، باریک و برا. بخصوص دیشب تا صبح تمرین میکرده ام. در واقع بخش اول جنایت را انجام داده ام. یعنی پشت فرمان نشسته بودم و که با زن-یا عشق ام- یا هر چه شما دلتان میخواهد اسمش را بگذارید، جر و بحثمان شروع شد. من به او گفتم تو کمرم را شکاندی، تو محرم من بودی در همان حال میروی که به عقد دیگری در بیایی و خودت را پشت سنگر عرف قایم کنی! گفتم تو به من نه فقط خیانت که اهانت کردی؛ نه فقط خیانت که تحقیر... و من این تحقیر را نمیتوانم تحمل بکنم! او گفت که پیاده اش کنم. پیاده اش نکردم. اما در عین حال پیاده اش کردم. چون فکر کردم اگرپیاده اش کنم و از او بگذرم، او بر اثر عصبانیت به من و اتومبیلم پشت میکند و به انتظار تاکسی رو به جهت مخالف می ایستد و من فرصت دارم دنده عقب بگیرم و با سرعت ممکن گاز بدهم و تا هنوز رویش را برنگردانیده سپر سنگین اتومبیل را بکوبم به زانو هایش. قطعا او می افتاد و من فرصت داشتم که از روی پاهایش چهار چرخ را بگذرانم و در همان حال که افتاده و به خود میپیچد، دنده را عوض کنم و یک بار دیگر چهار چرخ را از روی پاهایش بگذرانم تا تمام استخوان ها و عصب پا ها خرد بشوند. بعد پیاده بشوم، از مردم کمک بخواهم، او را بیندازم روی صندلی عقب و فریاد بزنم بروید کنار! زنم را باید به ببیمارستان شماره77 برسانم؛ و پر گاز به بیمارستان بروم تا بیمارستان و انجا بخواهم که تلفن بزنند به دوستان پزشکم که متخصصان استخوان و ارتوپدی هستند و خودم بایستم کنار تخت اورژانس ، نزدیکش، و منتظر بمانم که او چشم هایش را باز کند. چشم باز میکرد و مرا میدید و لبخند میزد، میدانم! جخ خواهش میکردم به او یک مرفین بزنند تا کمتر درد بکشد. قصد بدی نداشتم از کاری که انجام داده بودم، فقط نمیخواستم و نمیتوانستم او را همانجور ببینم که یازده سال بود دیده بودم و ستوده بودم، او سرو تخیل من بود و اگر از چشم من دور شده بود، دیگر نباید سرو باقی بماند. پس فقط پاهایش را باید فلج میکردم تا ناچار شود بنشیند، نشانده شود روی صندلی چرخ دار.پس میبینید که پخش اول جنایت را با موفقیت انجام داده ام غروب دیروز.
سرشب همه خبردار می شدند که چنین اتفاقی افتاده. پس همه کسانی که به حد مرگ ازشان نفرت دارم، جمع میشدند توی اتاق بیمار. من گفته بودم او را در اتاق تک تخت بخوابانند. بخش دوم و اصلی کار من حالا شروع میشود. متوجه هستید استاد! یک حربه سبک، تیز، زهراب چشیده وقابل حمل. نه، آن زن را نمیخواهم بکشم؛ چون منتظر میمانم که او سوار بر صندلی چرخ دار بیاید پشت میله های زندان به دیدنم. تعجب میکنید؟ نه؛ اصلا تعجب مکنید! او می اید و جخ کلامی که مدام در گوش من گفته بود که همه کسش من هستم؛ جلوه واقعی خواهد کرد. من همه کس او می بودم، چون تمام دور و اطرافش را به درک فرستاده بودم بدون اینکه خون انها را بر زمین ریخته باشم.
زنی که حسی بیش از انچه در لفظ عشق میگنجد به او داشتم، و پیوندی عمیق تر و والاتر از عشق مرا با او یکی- یگانه میکرد. چرا کتمان کنم؟ نسبت به او انچه بود؛ چنان بودم؛ چه در خشم و نفرت و بیزاری، چه در دلبستگی های فرساینده با ارزوی باز دیدن رخ و لب و لبخند و دندان او، و چه در چاه ویل افسردگی هایم. بله، کشتن چنین نسبتی از خود، کشتن ان نیمه دیگر که باز یافته بودمش بعد از صد ها سال که میگذشت از تولد من بعد از ان تن مردگی غریب در کنار انقره، بر دامنه کوه عسیب، هیچ اسان نبود و هیچ اسان نیز نیست. زیرا یک بار کشتن او کفایت نمیکند برای او. که قدر او که منزلت او بیش است از یک تن، بیش است از یک ادم. نه، او را به تعداد و تعدد تمامی لحظاتی که میگذرانم، که گذرانیده ام باید بکشم و باز زنده اش کنم، و باز... در مکان های مختلف و با شیوه های گوناگون.»
پ.ن: و بخشی از کتاب سلوک به قلم دولت ابادی
دولت ابادی دوست داشتنی هم میتونه به نوبه خودش ترسناک باشه ها. یعنی تو ذهن و خیال خودش فرد رو به هزاران روش میکشه و زنده میکنه و هیچی واسه بقیه نگه نمیداره. رسما میگه دیگی که واسه من نجوشه میخوام سر سگ توش بجوشه.
ببخشید که کمی طولانی شد ولی این بخش کتاب واسه من خیلی جالب بود. راس میگن که فرق بین عشق و نفرت خیلی کمه به طوری که قیس از اون درجه عشق به این میزان نفرت رسیده( البته اون بین عشق و نفرت سرگردونه). تو یه جایی از کتاب هم اشاره میکنه که اخر عشق یا مرگ هست یا نفرت.
وقتی اینا رو داشت میگفت من با خودم گفتم مگه میشه کسی به نتیجه تلاشاش نرسه. این معلم ما هم داره چرت و پرت میگه. این حرف رو فراموش کردم تا دو سال بعدش. بعد دو سال که من نتیجه تلاشهامو ندیدم( البته بیش تر دیگران ندید گرفتن) و عده ای دیگه به جای من به ارزو هام رسیدن فهمیدن که این معلممون پر بیراه هم نگفته بود. این حرف مال چهار پنج سال پیشه اما دو ساله این حرفی که خانم عبدی گفته داره تو مغز من هی تکرار میشه.
و به این نتیجه رسیدم که فقط چهل درصد تلاش و شصت درصد موقعیت و سایر موارد باعث رسیدن ما به ارزو هامون میشه.
می دانم، میدانم. تمام من کفایت نکرد. تسخیر تمام جان من بس نبود. عرف وعادت را میشناسم که زبانی بس دریده و مبتذل دارد با پشتوانه تظاهر به عرف . اما زبان عشق همیشه گنگ است، چون برهان نمیشناسد. پس خاموش و ارام میماند با امید همزبان دیرینه خود؛ اما شگفتا زبان نهان و نهفته عشق ناگهان به چرخشی حیرت انگیز در می اید و سر از هنجار های عادت و عرف در می اورد و تو دیگر لال میشوی ، لال و مرگبار. سایه مرگ بر سیمایت مینشیند و سر در گریبان میشوی و تاب و توان آن ضربه را ارزو میکنی که دارد بر تو فرود می اید.
_______________________________________________________________________________
عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید اید در بن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر بر آرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت میرسد به تاراج میبرد تا انگاه که درخت خشک شود...
پ.ن: و این هم متن هایی از کتاب سلوک به نوشته محمود دولت ابادی در باب عشق.
و دولت ابادی دوست داشتنی که از من هم بدبین تر هست. کلا عشق رو نابود کننده میدونه.
(دوه جن بویون اولونجا، دوگمه جن عاغلین اولسون.
معنی: به جای اینکه هم قد و قواره شتر باشی، قد دکمه عقل داشته باش.)
(مین باتمان وارین اولونجا، بیر باتمان آغلین اوسون.1
معنی: به جای اینکه پنج هزار کیلو ثروت داشته باشی، پنج کیلو عقل داشته باش.)
(عاغیللییا اشاره، نادانا کؤوتک!
معنی: ادم عاقل با یه اشاره میفهمه، نادان با کتک.)
(کؤنلو بالیق ایسته ین قویروغون سویا وورار.
معنی :هر کس دلش ماهی بخواد باید دُم به آب بزنه.
مصداق: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.)
(سرو آغاجی نقدر اوجا اولسا، اصلی یوخدور، بوداغیندا بار اولماز.
معنی: درخت سرو هر چقدر هم بلند باشه، اصل وریشه ندارد، بر شاخه هایش ثمره ای نمینششیند.)
1_ باتمان واحدی است در ترکی که به 5 کیلو و در مناطق دیگر به 10 کیلو اطلاق میشود.
ترجمه از خودمه و ضرب المثل ها توسط ابوالقاسم حسین زاده گرد اوری شده.