"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

درخت

من از روزمرگی از تکرار کارهای هر روزه . از تخت بزرگ اتاق خواب که باید هر صبح مرتب شود حالم به هم می خورد. ولی پتوی سبز نرم گلبافت را دوست دارم. می شود رفت بغلش و صورت را هی به گونه اش مالید و کیف کرد از این حجم نرم و گوگولی.

گلهایم در حیاط به روی افتاب باز شده اند و شکوفه ها باز کردند و حتی بر زمین نیز افتاده اند. باد که می وزید گونه های سفید شان را سرخ  می کرد. در ختان در راه مدرسه همگی در کنار یکدیگر ردیف شده اند. سبز با شکوفه های سفید، سبز با شکوفه های صورتی و سبز خالص. درخت بادام شکوفه صورتی دارد که زودتر پژمرده می شود. 

در پاییز همین درختان مسیر نارنجی بودند و خسته. خسته ولی زیبا چه ترکیب رنگی داشتند و در زمستان نوازشگر برف بودند. اگر همین درختان سبز در یک آن، در فاصل بین شب و روز زرد و برفی بشوند چه؟ ذهن متعجب میشود و مطمئنا خود درخت هم میمیرد. طبیعت همه چیز را ارام ارام پیش میبرد. درخت را عادت میدهد به نیستی موقت و سختی های تدریجی درخت را انعطاف پذیر و پذیرنده میکند. سخای ها اندک اندک هم در زندگی چنین است. ارام ارام انسان را انعطاف پذیر و پذیرنده میکند. برخی چیز ها را به عادت تبدیل میکند و برخی را به وابستگی. 



پ.ن: درختای مسیر واقعا زیبا هستند 

درختای لخت رو دوست ندارم 

لجز

122 یادداشت منتشر شده. چه نوشته ام؟ هر چه هستند خواندن چند باره آنها مرا غمگین می کند. بعضی از آنها مرا به فکر وا می دارد اینکه چقدر خشمگین بودم که همچین کلمات نفرت انگیزی را کنار هم ردیف کردم. 

این روزها کمی تنهایی می خواهم تا به خودم برسم. زیادی همه جا شلوغ است و پر هیاهو. ادم از خودش غافل می شود. میخواهم تنهایی برای خودم چای دم کنم و آهنگ گوش کنم و  ازسرمای باقی مانده زمستان نهایت استفاده را ببرم و شاید هم زیر پتو بخزم. البته همه این کارها را کاش بشود با خیال راحت انجام داد. تا به حال به داشتن خیال راحت فکر نکرده بودم. اینکه دلهره و عجله و تشویشی در کار نباشد و تو لاک پشت مانند فقط مال خودت باشی. با آهستگی مال خودت باشی.

شب سیزدهم فروردین ۱۴۰۱ هست. همه از تکاپو خسته و گوشه ای خزیده اند. سه گل برای حیاط خریده ام. رز قرمز و رز صورتی با گل های کوچک و یک یاس جسور رونده که تابستان را خوشبو کند. فردا که باغچه را بیل بزنم میکارمشان. دوست داشتنی هستند. پرورش دادن و مسئول بودن خیلی دلچسب هست بخصوص اگر چیزی به ثمر بشیند که زاده زیبایی است. تازگی ها به گل ها علاقه مند شدم. کاکتوس گلی ام را هم آنقدر آب داده ام که لجز شده و ممکن است خراب شود.مسئول و مراقب خوبی نیستم انگار:( 

وی خسته است و خیال راحت ندارد حتی خواب راحت هم ندارد. 

ولی این ها را بعدا می نویسم که چقدر روح من هم لجز شده و ممکن است خراب شود. نیاز به یک مسئول لایق دارم. 

سال برای همگی به خیر و خوبی



مغز ابر گرفته

لباس هایش را مرتب کرد. جوراب ها را شست. چایی را با خیال راحت خورد و استکان ها را شست. اگر جوراب ها و استکان ها نشسته می ماندند چه می شد؟ غمگین می شدند یا احساس طرد شدگی میکردند؟ نیاز داشتم اول مرا، روح رنجیده مرا می شست و می چلاند و بعد در گوشه ای پهن می کرد تا به حال خودم خشک شوم. استکان ها که چروک نمی شدند اگر برای بعد می ماندند اما من تمام می شدم اگر می ماندم. مچاله شده بودم برای ذره ای خرت به چند ای موجود مفلوک. خشم و ناراحتی در من می لولید. عین مار زخمی گوشه ای خزیدم.  خشم مرا ناراحت میکنم. خشمگین که باشم ساکتم و ناراحت. من گاهی از خشم گریه ام میگیرد. گوشه ای خزیدم و خوابیدم؛ یعنی چشم هایم را بستم که خوابم و کسی حتی به جنازه ساکت زیر پتو هم نیم نگاهی ننداخت. 

 حس میکنم گوشتم گاهی زیر فشار دهان کرم های ناراحتی است. درد دارم و عین نوزاد ها از ابراز ان عاجزم. کاش می شد دست کسی را بگیرم و به سمت روحم ببرم و بگویم اینجاست دکتر. دقیقا اینجا ناله میکند و دکتر هم با دست خط زشتس نسخه ای بنویسد  عینک را با انگشت وسطش از روی بینی بالا بزند و بگوید این دارو ها رو بخورید. چیزی نیست. خوب می شوید.

ابر ها آسمان را گرفته اند. کم مانده از درز پنجره نرم نرمک خانه را پر کنند.  پنجره را باز کردم. ابر ها میتوانند ادم را خفه کنند؟مثلا ارام وارد شوند بعد از پاها بالا بیایند و وارد گوش ها و گلو شوند و مغز را پر کنند. فکر کنم مغزم را ابر ها گرفته اند. 


ماه مورچه ها رو کشتم که وارد گوشام نشن. دیگه یک دو یک دو رژه نرن. ولی این بار ابرا هستن که میخوام وارد گوشام بشن. وی دلتنگ است

روز میلاد من هست

امروز روز تولد منه و فقط میخوام بخوابم 

یاح یاح یاح 

(اول صبحی بارونم اومد بود. قام قام)

از تبریکای الکی مجازی و استوری ها خستممممم همش بی معنی و از سر اجباره 

یام یام 

خودافیظ

دست های کوچک سوخته

من مینویسم و بار ها پاک میکنم. من از ادم ها میترسم. حتی گاهی از کلماتی که در یک سطر مانند گنجشکک های روی سیم در کنار یکدگر قرار میگیرند نیز میترسم. 

خواب ها، خواب هایم که دیگر تونل وحشتی هستند برای خودشان. گاهی بالشت به منزله ادمکی است که دست در می اورد و دست های دراز و لاغرش را به دور دهانم میپیچد. در تونل وحشت یک شب دست های کوچک سوخته ی بریده شده ای بود که به مچ دستم میچسبیدند و من با چشم های گشاد شده فکر میکردم که اگر بالا و پایین بپرم دست ها ولم میکنند. حتی با تصور این خواب هم بدنم سرد میشود. من فرار میکردم و این نوه خاله ام بود که بر روی زمین به سمت من با فریاد و ناله میخزید و بعد من وقتی میخواستم درها را ببندم دست هایش دراز و دراز و دراز تر میشد. استخوان ها از لای گوشت های پوسیده بیرون میزدند و من فریاد خفه در خواب میکشیدم و این بالشت بود که دهان من را بسته بود. کلمات در دهانم از ترس گره افتاده بودند. حال کودکی بر روی تخت بود با اندام باریک دراز و استخوانی که به بالا صعود میکرد گویا کسی او را از زمین مستقیم ارام به بالا میبرد. چشمانش، چرا همه چشم ها وحشتناک شده اند فقط رو به من خیره بود و من داشتم سعی میکردم با زبان الکنم به دیگران بفهمانم که این موجود ترسناک را میگویم. اما گویا کسی من را باور نداشت. اصلا انگار من هم وجود ندارم و صدایم را فقط خودم میشنوم. در اینجا بالشت ارام سیر از عرق وحشتم من را ول کرد تا از خواب بیرون بیایم. وحشت با من بود. من از تاریکی از موجوداتی که شاید باشند و من نبینم همیشه میترسیدم. 


من بخاطر اینکه نمیتوانستم متن اهنگ مورد نظرم را پیدا کنم گریه کردم. بخاطر اینکه کسی بغلم نکرد هم همینطور. با پست های کارتونی اینستا هم همینطور. با فیلم بدون تاریخ بدون امضا هم همینطور. حتی وقتی به چهره ادم ها نگاه میکردم و حتی وقتی در خیابان به سمت خانه میرفتم. من دلتنگم و حالم خوب نیست و اولین چیزی که تو اسمون دنبالشم ماه هست و حتی خورشید هم شبیه ماهه