روز زن
روزی که ان را یه نام مونث های سرزمینم نامگذاری کرده اند.
روزی که در ان به مادرم فکر میکنم. به کسی که شاید میتوانم او را اسطوره ی مقاومت بنامم.
مادرم کسی است که معنای مادر بودن را فهمید اما معنای زن بودن را نه و این غمیست خیره کننده که کسی با روح باکره صاحب فرزند باشد.
از وقتی شعورم رسیده به این فکر کرده ام ایا او را کسی خالصانه در اغوش گرفته و بوسیده است کسی از جنس یک مرد، از جنس یک تکیه گاه که وقتی از غم و زحمت ما فرسوده است به او پناه ببرد و گلایه ای و غری کوچک به جانش بزند و ان مرد دست او را نوازش و موهای سیاهش را ببوسد و فقط گوش دهد به این نق های زنانه. ایا کسی دلهره های او را درک کرده است؟ ایا مردی همراه او برای لباس نداشته کودکیمان غصه خورده است؟
اصلا مردی به او روز زن را تبریک گفته؟
کاش باری اضافه بر دوشش نبودیم. باری که اعصابش را ضعیف و روحش را فرتوت کردیم.
ما هیچ وقت کسانی را که ما را در اوج سختی ها دیده و درک کرده اند فراموش نمیکنیم. این افراد همراه با سختی ها به خورد روح ما داده میشوند و پیوندی عمیق با روح ما پیدا میکنند. کسانی که روح ما را در بی دفاع ترین حالت خود لمس کرده اند و در زخم هایمان شریک شده اند و چه حسی در زیر ناملایمات میتواند بهتر از حس همدری و یا کسی که تمام زاویه های وجودت را بشناسدباشد، کسانی که با رنج هایت همراهی و با تو جاده های داغ را طی کرده باشند و از دریچه نگاه تو به پیچ وخم جاده نگاه کرده باشند.
کسانی در زندگی ما هستند که وقتی در اوج نا امیدی ها سپرها را زمین انداخته ایم در کنارمان بودند نه در مقابلمان با شمشیری در دست. کسانی که از ضعف ما برعلیه خودمان استفاده نکردند و گاهی با ما زانوی غم بغل کرده و قطره اشکی ریخته اند و گاهی ارام دست بر شانمان گذاشتند و مثل خودمان با چشمان به غم نشسته به اتفاقات کنترل ناپذیر زندگیمان خیره شده اند.
عده ای پیوندی دیرینه با روح ما دارند. روح ما انها را در خود قبول میکند و گاهی میتواند انها را با خود حمل کند. اینها اشناترین و مقبول ترین جزو ما هستند. کسانی که پیششان حراف ترین هستیم و زیبا لبخند میزنیم.
پ.ن: این ادما شاید تو سختی ها به ما کمک انچنانی نکنن اما میتونن گاهی اثر ضربه ها رو کاهش بدن.
شاید از طرف تو کاری نکنن اما همین که در مقابلت نباشن و به حرفت درست حسابی گوش بدن خیلی تسکین دهنده است.
مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم
از دیداری تا نامه ای
ابدیت نیست که می گذرد
تنها روزی یا هفته ای
سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم انداز روشن
و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک دیگر جدا کند
این کوه و رودی ست
که از نقشه به خوبی می شناسی شان
اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی
با افقی ناپایدار
خودشان بی خبرند
چه زیاد دست خالی می برند
عشق در مورد این امر بحث انگیز
می گفت دینی به آنان ندارم
ویسواوا شیمبورسکا
پ.ن: از ادمایی که دوس داشتنشون وظیفمه متنفرم
پ.ن: از فریدون فروغی دوس داشتنیه
نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم.
امروز بهم گف: یه چیزی بگو
گفتم: چی؟
همینجوری نگا کرد و با یه خنده یه وری گفت یه فحش بده همینجوری لال نمون.
با سکوت من چه مشکلی دارین اخه
به قول علیرضا آذر:
چیزی برای حرف بودن نیست
یک شهر واژه پشت در مرده
میلی برای در گشودن نیست
اهنگ از فرهاد مهراده دوست داشتنیه