"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

سنگ های رسوبی انسانی

لایه ای درد

 لایه ای زخم

لایه ای رنج

میشود چیزی به نام انسان

و اینگونه انسان از درون میشود نمایی از یک سنگ رسوبی. لایه ها در گذر زمان بر روی یکدیگر انباشته و سخت میشوند و لایه بالایی لایه پایینی را بیش از پیش میفشارد. در میان سنگ های رسوبی اسکلت هایی هم دیده میشود. اسکلتهایی از جنس شادی و خوشی ادمی. اسکلت نه،  خرده استخوان. 

سخت ترین و اثرگذارترین قسمت  این مجسمه بد نما همین اولین لایه است. همان اولین ضربه و تلخی. پس از ان دیگر روح غم و سختی را اسان میپذیرد.  با ان خو نمیگیرد یا برایش اسان نمیشود فقط ان را اسانتر میپذیرد و به هر خوشی کوچکی مشکوک میشود که مبادا غمی در زیر بوته های تاریکی کمین کرده باشد. 

هر چه قدر درد و رنج ادمی بیشتر باشد،  شناختنش سخت تر است و گاهی چون چاله ها و زخم های روحیش برای دیگران عیان نیست بی معنی جلوه میکند.

این مجسمه های بدنما اغلب  پنهان، ساکت، مغموم و در خود فرورفته هستند.

خب.

امروز روزی بود که میگن به دنیا اومدم. خب امروز بغض کردم حتی تا مرز گریه رفتم. خندیدم و رقصیدم. پر از تناقض بودم. انگار مغزم رو بین لایه ای از مه نمناک فرو کرده بودن. معلق بود و گنگ. حتی خودمم فرق شادی و غمم رو نمیفهمیدم. 

امروز گاهی به مغزم خطور میکرد که اگه واقعا مادرم روزی که تصمیم گرفته بود من رو سقط کنه به تصمیمش عمل میکرد چی میشد؟ ایا اصلا ناراحت میشدم که چرا به دنیا نیومدم؟ مطمئنم که نه. چون موجودیتی نداشتم که بخوام به وجودم فکر کنم. مسخره تر اینه که خودمم از این تصمیم زیاد ناراحت نمیشم و فکر میکنم از همون اول یه موجود ناخواسته هستم .

 به قولی من اتفاقی ام که افتادم و این رو الان نمیشه کاری کرد

حالا عجیب تر اینکه وقتی به تصمیم اون موقعشون اشاره ای میشه سکوت میکن.  اون لحظه داره به چی فکر میکنه به کاری که میتونست بکنه و نکرده؟


اه از روزای تولدم متنفرم که حتی سوپرایز هم نمیشم و تو ذوق همه میزنم

زیبا هستید ولی نمیتوان برایتان مرد!!!!


روباه گفت: برو یک‌بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ تو می‌گویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را... خوشگلید اما خالی هستید. نمی‌شود برایتان مُرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام... چون که او گل من است
...و برگشت پیش روباه
گفت: خدا نگهدار
روباه گفت: خدا نگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
-جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمی‌بیند.ارزشِ گلِ تو به قدر عُمری است که به پایش صرف کرده‌ای.
روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند. اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گلت هستی


شازده کوچولو

نوشته انتوان دوسنت اگژوپری

پ.ن: این کتاب برمیگرده به چند سال پیش. به سال هایی که به ایند امیدوار بودم. جایزه ای بود که معلم ادبیاتم که خیلی دوستش دارم داده بود. دلم برای اون دوران تنگ شده.

بیشتر دلم برای من اون دوران تنگ شده نه خود اون دوران


صبح زود خانه پر شده بود از صدای خدا، از صدای برخورد  قطره های باران با کاشی های حیاط،  پس زده شدن رود ها از طرف ناودان ها،  پیچیدن باد میان شاخه های درخت سیب. 

امروز روز عشق بازی طبیعت است. روزی که همه کائنات حالشان خوب است. باد میتابد و میپیچد و قطره های باران را شکسته و به هر سو تاب میدهد  اب های جمع شده در چاله ها را میساید.  شاخه های خشک درختان که دیگر توانی ندارند به ساز این فرزند ناخلف طبیعت مانند رقاصه های مشهور میرقصند و صدای هووو کشیدن طبیعت به این هنجار شکنی از هر سو به گوش میرسد.

درخت فندق گوشواره های زردش را به گوش اویخته و به دست باران سپرده تا انها را با اب جلا دهد و باران نیز کم کاری نکرده و مروارید های اشکی لرزانی را به انتهای گوشواره ها افزوده است. دریا در  پای درختهای انجیر، سیب و باغچه رشد کرده است.دریا در باغچه مان جا شد است.

زمستان این سال با طبیعت وداع کرده و به خواب زمستانی رفته است. شاید هم به پاییز وقت بیشتری برای باریدن داده است و یا از دست ما در گوشه های چمپاتمه زده و پناهنده شده است. 

اینجا باید چراغ را خاموش و فقط چای خورد. چای داغ،  که بخاری از روی ان سر بر می اورد.


پ.ن: کلا هر چی که به طبیعت مربوط باشه سنسور های منو فعال میکنه و ذوق نویسندگی رو ازاد. 

راستی هنوز چند تا از برگ های درخت مو مونده. راستش خیلی هم زشتن.

عکس هم از دریای باغچه ست با انعکاس شاخه های کج و معوج



زوال

هوم

این روزا همه چیز تغییر کرده. حس میکنم ادما دورشون یه حصار کشیدن و منو از این حصار بیرون انداختن. همونقدرمطرود و اضافی. دوستایی که یه زمانی با هم سه تفنگدار خطاب میشدیم و هر و رکمون به راه بود حالا دور و محو به نظر میان و معتقد به این جمله هستن که از دل برو هر انکه از دیده رود. از دیدشون رفتم ولی ذهنشون چی؟؟؟ اینایی جایی به نام خاطره دونی مغز ندارن جایی که ادمایی که نیستن رو توش نگه میدارن.؟

یا اطرافیان که انگار عوض شدن . مثل غریبه ها برخورد میکن. این روزا بیشتر از روزای دیگه دلتنگ میشم و کمتر حرف میزنم. فکر میکردم تنهام اما الان دیگه به نهایتش رسیدم. شبا تا دیروقت بیدار و موقع خواب هم پر از کابوس و تشویش. تو خوابایی که گاهی فقط یادم میمونن همش دارم گریه یکی رو میبینم یا دارم از دست کسی فرار میکنم و به هیچ جا نمیرسم و وحشتناک تر از همه اینه که از خواب هم نمیپرم و این تعقیب و گریز تا صبح ادامه داره. 

و...

هوم

 و اینگونه بود داستان زوال

اره زوال واژه مناسبیه. نابودی با سرعت کند و کشنده