ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بیش از انچه که باید لاغر شده. رمق پاهایش رفته و دیگر توان هیچ حرکتی ندارد. مانند علفی شده است که از ریشه کنده و مقابل تیغ برنده افتاب انداخته شده است. زرد شده است و پژمرده اما حافظه اش، لعنت به تمام حافظه ها. حافظه اش مانند ساعت خانه یک پیرمرد تنهای زن مرده کار میکند همانقدر ازار دهنده. تیک تاک تیـــــک تاکـــ
خیره است و ساکت. نگاهش گوشه تشک و فرش را میسابد. توان صحبت کردن ندارد جمله ای را نمیتواند به انتها برساند و کلمات در دهنش گره میخورند.
چشمانش، هر چیزی را هم که بتوانم فراموش کنم، چشمانش را نمیتوانم. گفته ام که چشمان سیاه زیبایی دارد که حال گود افتاده اند گود هم که نه کلا داخل کاسه چشم فرو رفته اند. همیشه سرمه به چشم داشت و تنها ارایشش همین بود. گفته ام که انگشتان کشیده زیبایی دارد با ناخن هایی که همیشه به ان حسودی ام شده است. گاهی میخواند و سینی گل گلی کنار سماورش را بر میداشت و روی ان ضرب میگرفت اگر عشقش هم میکشید چند قر کوچک هم میداد.
مهربان؟ نمیدانم.... آنقدر که باید مهربان نبود و همیشه مهمان ویشگون هایش بودم و باید برای برداشت قند از قندان زیر چشمان مشکی اش هفت خان رستم را طی میکردیم. گیلاس هایش که همیشه با ترس و لرز و اینکه ایا قدمان میرسد نمیرسد از پنجره قدی مییند یا نمیبیند چیده میشد. اما امان از توت درختی اش که سفیدش ترش تر و قرمزش ترش و سیاهش شیرین بود غارت این درخت ازاد بود مزه اش را هنوز میتوانم حس کنم. موهای این درخت بخشنده را یک بار دورتادور با قیچی قارچی زده بودم. اخ که یادش بخیر. مرباهایش هم خوش مزه بود وقتی انجا بودم خود را به گرسنگی میزدم تا از مربای توت و هویجش بخورم. کف حیاط اسفالت بود و برای کشیدن جدول لی لی با کچ هایی که از مدرسه کش رفته بودیم باید نوک انگشتانمان را زخمی میکردیم و این زخم را چه با لذت به جان میخریدیم.
تاب بازی ها... دو طنابی که از میله ای فلزی اویزان بود دلیل زندگی بچگی هایمان بود.
کنار شیر ابش تخم ریحان داشت که در بچگی فکر میکردم در اب تخم قورباغه هستند و واقعا چنش بودند و او با چه ولعی انها را میخورد.
تاب را که خراب کردند و بعد مریض و ناتوان شدنش نه توتی هست نه گیلاسی و نه از ان تخم قورباغه های چندش خبری است. حال فقط از ان همه خاطره پیر زنی خاموش مانده که توان حرکت ندارد. ان همه خاطره قلبم را به درد میاورد.
اخر ان همه سختی و رنج نباید این باشد او نباید به این تنهایی دچار میشد. چشمانم داغ میشود و قلبم در مشتی فشرده میشود.
دلتنگ خواهم شد
دلتنگ تخم قورباغه هایت
دلتنگ چشمان مشکی ات
دستانت
و نامهربانی هایت
دلتنگ خواهم شد آبا
دلم هوایت را خواهد کرد مادربزرگ
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت.
انچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه هاعریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
ممنون از حضورت
دلتنگی حسه مزحرفیه
وقتی راهی نشه پیدا کرد
که یه کم دلمون آروم شه !
البته این روزا
دلتنگی ها همش الکیه
به ویژه این دهه نودیااا
مثل ما ها نیستن
اونا الحمدالله
دل های گشادی دارن
یه لحظم دلتنگ بشن
سریع برطرفش میکنن ..
هیچکس تو بچگی دلتنگ این چیزایی که ما میشیم نمیشه دهه نودی ها هم وقتی بزرگ بشن دلشون تنگ میشه. حالا چرا به این دهه نودی ها گیر دادی همیشه به ما هشتادی ها گیر میدادن انگار فوکوس ها داره از رو ما برداشته میشه خدا رو شکر
ممنون از حضورت
چقدر حس و حال آشنایی بود
یاد کودکی افتادم
من از تاب با سَر میخوردم زمین و حالا آلزایمرش رو مادربزرگم گرفته :)
به قول شهریار:
حیدر بابا اغاجلارین اوجالدی
اما حیف جاوانلارین قوجالدی
حیدر بابا درخت هایت قد کشیدند
اما حیف که جوان هایت هم پیر شدند
انشاالله سلامت باشن
ممنون از حضورتون
ممنونم از حضور شما دوست عزیز ..عید شما هم مبارک [گل]
.
.
کفشی که برای پای تو مناسب است ،
ممکن است پای دیگری را زخم کند ؛
بنابر این همیشه مپندار ،
آن چه در ذهن تو می گذرد ؛
اصل مطلق است .....! [گل]
خیلی ممنون
چندین عید با شادی ببینید
و مرسی بخاطر متن خوبی که نوشتید
چه زیبا نوشتی
خیلی ممنون
غم انگیز بود این قصه ، اما به دل نشست؛ انگار قصه ی زندگی پدر خدابیامرز من بود که این روزها بسیار دلتنگشم
امیدوارم دل هیچ کس تنگ نباشه
ممنون از حضورتون