"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

سوالایی که پرسیده  میشه در ایملتون پاسخ داده میشه. چک کنید لطفا

بهترین اتفاق ها در بدترین زمان

خب

هر چیزی که  تو زمان درست خودش اتفاق نیفته یه گند عظیمی رو به وجود میاره. مثلا اینکه ادم بهترین کتاب و فیلم رو تو بدترین زمان ببینه و بخونه نه تنها اونها تاثیری که باید رو نمیذارن بلکه اثار مخرب زیادی رو هم دارند. 

من وقتی 10 سالم بود کتاب کژ راهه شیطان پرستی رو خوندم. حالا بعضی جاهاشو متوجه نمی شدم بعضی جاهاشو اشتباه متوجه می شدم حالا اینا مهم نیست بیشترین چیزی که به من اسیب رسوند عکس هایی بود که تو این کتاب بود اون عکس ها برای یه بچه 10 ساله خیلی وحشتناک بود.(اگه عکسای شیطان پرستا رو تو جمعه سیاه و اینا دیده باشید میفهمید چی میگم.) من تا مدت ها وحشت داشتم و این تصاویر جلو چشمم بود تنهایی نمیتونستم بخوابم. دومین کتاب رمان انجا خانه من نیست بود کتاب مشهور و انچنانی نیست ولی تو اون سن بیشترین تاثیر رو من گذاشت. کتابی که داستان تلخی رو بیان میکنه و اخرش هم با یه پایان بد تموم میشه. کتاب بعدی بامداد خمار و اما عشق بود. کتابایی که اگه تو سن مناسب خونده میشد سرگرمی خوبی محسوب میشد اما حیف. این سه تا کتاب برای اینکه من تو اون سن بلوغ دچار سردرگمی ها و نارحتی  بشم کافی بود و منو به یه شخص متنفر از مردا تبدیل کرد و هزاران تاثیر دیگه. کتاب دیگه بینوایان بود. یه کتاب چهار جلدی که ادم با شخصیتای کتاب زندگی میکنه انگار همه درد و رنج ها رو با اون اشخاص تجربه میکنه و وقتی ژان والژان در اخر کتاب میمیره تنها به پوچی میرسه و فک میکنه اون همه تلخی و غم و سختی فقط برای یه مرگ غریبانهه بود. کتاب بعدی بوف کور بود که تو 13 سالگی خوندم. بیشتر قسمتاشو اون زمان به دلیل سورئال بودن متوجه نمیشدم اما همون تصویرسازی های ذهنی و تکه تکه شدن معشوقه و خیانت لکاته  تاثیراتی داشت بخصوص با این روحیه من و اون فضا سازی مه الود و تاریکی که روی نوشته های هدایت  حاکمه. حالا عمق فاجعه اینجاست که من این کتاب رو 4 بار دیگه هم خوندم. یک بار هم همراه شرح

خلاصه چند تا هم کتاب اینچنینی خوندم. بدترین دوران بلوغ رو داشتم. افسرده گی خفیف و ...

البته شرایط زندگی و عقلی خود فرد هم خیلی تاثیر داره و این کتابا برای من مثل بنزین رو نفت بودن. الان هم تاثیراتشون تا حدی حس میشه. 

این کتابا اگه تو سن مناسب خونده میشدن  خوب بودن اما تو اون سن مغز شعور و توانایی تحلیل رو نداره و یه مخاطب منفعل هست که نمیتونه مطالب رو درست درک کنه و یا با مطالب اشتباهی مخالفت کنه.

اینا رو نوشتم تا شاید به کسی کمک کنه. به فرزندانتون و خانواده


پ.ن: حالا فیلم ها رو سری بعد


سنگ های رسوبی انسانی

لایه ای درد

 لایه ای زخم

لایه ای رنج

میشود چیزی به نام انسان

و اینگونه انسان از درون میشود نمایی از یک سنگ رسوبی. لایه ها در گذر زمان بر روی یکدیگر انباشته و سخت میشوند و لایه بالایی لایه پایینی را بیش از پیش میفشارد. در میان سنگ های رسوبی اسکلت هایی هم دیده میشود. اسکلتهایی از جنس شادی و خوشی ادمی. اسکلت نه،  خرده استخوان. 

سخت ترین و اثرگذارترین قسمت  این مجسمه بد نما همین اولین لایه است. همان اولین ضربه و تلخی. پس از ان دیگر روح غم و سختی را اسان میپذیرد.  با ان خو نمیگیرد یا برایش اسان نمیشود فقط ان را اسانتر میپذیرد و به هر خوشی کوچکی مشکوک میشود که مبادا غمی در زیر بوته های تاریکی کمین کرده باشد. 

هر چه قدر درد و رنج ادمی بیشتر باشد،  شناختنش سخت تر است و گاهی چون چاله ها و زخم های روحیش برای دیگران عیان نیست بی معنی جلوه میکند.

این مجسمه های بدنما اغلب  پنهان، ساکت، مغموم و در خود فرورفته هستند.

خب.

امروز روزی بود که میگن به دنیا اومدم. خب امروز بغض کردم حتی تا مرز گریه رفتم. خندیدم و رقصیدم. پر از تناقض بودم. انگار مغزم رو بین لایه ای از مه نمناک فرو کرده بودن. معلق بود و گنگ. حتی خودمم فرق شادی و غمم رو نمیفهمیدم. 

امروز گاهی به مغزم خطور میکرد که اگه واقعا مادرم روزی که تصمیم گرفته بود من رو سقط کنه به تصمیمش عمل میکرد چی میشد؟ ایا اصلا ناراحت میشدم که چرا به دنیا نیومدم؟ مطمئنم که نه. چون موجودیتی نداشتم که بخوام به وجودم فکر کنم. مسخره تر اینه که خودمم از این تصمیم زیاد ناراحت نمیشم و فکر میکنم از همون اول یه موجود ناخواسته هستم .

 به قولی من اتفاقی ام که افتادم و این رو الان نمیشه کاری کرد

حالا عجیب تر اینکه وقتی به تصمیم اون موقعشون اشاره ای میشه سکوت میکن.  اون لحظه داره به چی فکر میکنه به کاری که میتونست بکنه و نکرده؟


اه از روزای تولدم متنفرم که حتی سوپرایز هم نمیشم و تو ذوق همه میزنم

زیبا هستید ولی نمیتوان برایتان مرد!!!!


روباه گفت: برو یک‌بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گل تو، تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ تو می‌گویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: شما سر سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را... خوشگلید اما خالی هستید. نمی‌شود برایتان مُرد. گفت و گو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام... چون که او گل من است
...و برگشت پیش روباه
گفت: خدا نگهدار
روباه گفت: خدا نگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
-جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمی‌بیند.ارزشِ گلِ تو به قدر عُمری است که به پایش صرف کرده‌ای.
روباه گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند. اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گلت هستی


شازده کوچولو

نوشته انتوان دوسنت اگژوپری

پ.ن: این کتاب برمیگرده به چند سال پیش. به سال هایی که به ایند امیدوار بودم. جایزه ای بود که معلم ادبیاتم که خیلی دوستش دارم داده بود. دلم برای اون دوران تنگ شده.

بیشتر دلم برای من اون دوران تنگ شده نه خود اون دوران