ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
میگن چه چیزی بهتر از اینه که ندونسته دعات کنن.
شمایی که اینجا رو میخونی تو که منو نمیشناسی دعام کن که الان واقعا بهش محتاجم. به دعای اخرت خیر از ته دل با چشمای بسته. به امیدوارم حس خوشبختی داشته باشی به دعای امیدوارم ارزوهات رنگ خاطره بگیرند. این لحظه دوست دارم که کسی از ته دل من بیگانه را دعا کند. از انها که به دل میچسبد.
اسمم مرغآمین است. برایم دعا کن. آمینش را میگویم. کاش ریسه های صدایم به گوش خدا برسد.
اصلا کاش شانه خدا در این نزدیکی بود، خیلی نزدیک. سرم را بهش تکیه میدادم و فقط میگفتم و میخواستم و او میگفت هر چه دل تنگت میخواهد بگو و من میشدم پیرزن صد ساله غرغرو و هی دهانم را گشاد تر از سری قبل برایش باز میکردم. خدایا شانه ات چند برای این موجود مستاصل؟؟؟
پ.ن: پرم از حس بد تردید و دلهره از اینده و تو این شرایط تنها کاری که از دستای عاجزم بر میاد گریه و دعاست.
دیشب آسمان رنگ دیگری به خود گرفته بود، آسمان صاف و قرمز بود و هوا سرمای ترد و نرمی داشت. آسمان برف را ابستن بود.
امروز صبح ابر ها خود را از فشار دانه های پوچ و سفید خلاص کرده بودند و درختان شاخه هایشان را منزل برف ها کرده بودند و برگ های بیچاره که مجبورند هر لحظه هجوم بیرحمانه پاییز و باران و باد و در زمستان هم برف را تحمل کنند. رگ های برگ های بیچاره یخ زده اند و دیگر خونی در آنها جریان ندارد. انگار واقعا دیگراین پایان کاراست. همه امید ها رنگ خاکستری رویا به خود گرفته اند. همه امید ها به وهم وخیال بدل شده اند.
بوته گل رزوسط حیاط زیر بار این حجم سفید خم شده است و سرش را به نشانه احترام به مرگ آرام بر زمین نهاده است.
از ناودان ها و ستون ها اب ارام روان میشود و خورشید کمر به برف کردن یخ ها بسته. برف های در حال اب شدن با چرک روی کاشی ها مخلوط میشوند و شکوه و زیبایی اولیه خود را از دست میدند.
همه چیز دارد از ان زیبایی به این سفاهت میرسد. حتی هوا هم هوای سرد شدن ندارد. قرمز پوشیدن اسمان دیشب بخاطر برف امروز فقط یک حماقت بود. برف امد تا بر روی کاشی ها چرک، ناودان ها تر و خاک خیس شود. اما این وسط امید برگ ها نا امید و بوته رز زرد به مرگ سجده کرد.
بدبختی همواره در هوا معلق است باید روی کسی یا چیزی بنشیند دیگر.
پ.ن: الان که اینا و مینویسم قراره به زور دیگران مهمترین تصمیم زندگیم رو بگیرن و انگار همه خوشحال وشادن جز خودم. همه چیز داره تند و سریع اتفاق میوفته انگار سوار یه جت اسکی شدم. گیج وسردرگمم و دیگه توان مخافت با هیچ چیز و ندارم. حس میکنم روحم خستس و دیگه توان تلاش و مخالفت با دیگرا رو نداره. حوصله فهماندن به ادم ها رو دیگه ندارم. فکر کنم من همون مجسمه بدنما از عجز انسانم. من همون برگ های زمستونم که با سماجت از پاییز گذشتن اما دیگه تاب وتوان جفای زمستون رو ندارن.