به انتهای شب می اندیشم جایی که ستاره ها چشمانشان بسته میشود و شب هم به خواب میرود و رویا های صبح گاهی تمام میشوند. من به زمانی که میرود می اندیشم به شبنم صبحگاهی که بخار میشود و به ته مانده های قهوه در کف فنجان و به هر چیزی که تمام میشود.
امیدها دارند رو به زوال میروند و آینده تار و خاکستری جلوه میکند و روح فرسوده است. اینجا همه چیز بوی کهنگی میدهد. اینجا انتهایی ترین نقطه است. بوی دلمردگی می اید. انگار کسی اینجا دارد تمام میشود.
پ.ن: توی جریان سهمگین وهم
از اینده، حال رو از دست میدم