ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دارم از خیلی چیزا گذر میکنم. اول باور نداشتم بزرگ شدن رو ولی الان میبینم که پشت سرم خیلی تحربه هاست که میتونم برای بقیه تعریفشون کنم. دبیرستان تموم شد و من احساس پوچی و بی حسی دارم. ناراحت نیستم از این تموم شدن چون خاطرات خوشی برام نداشت. مجازی بودن کلاس ها و بی نظمی بعد حضوری شدن مدرسه ها و کنکوری که نمیدونم چیکارش کنم همگی منو سردرگم کرده امیدوارم مسیرم رو پیدا کنم نه اینکه اب زندگی به من مسیر بده و همینجوری ویلون و سیلون پیش برم و هر از گاهی به شاخه ای گیر کنم و تلف بشم. ولی من از این بزرگ شدن میترسم از اینکه چند سال بعد حتی ارزوی همین روزهای پوچ رو داشته باشم. از اینکه دیگه شور و شوقی از همکلاسی های پرانرژیم نگیرم و اخرش اونقدر تنها بشم که هیچ دوست ی تو این دنیا نداشته باشم و فقط دائما گوشه خونه کز کنم. از اینکه دیگه هیچ جمعی منو نتونه تو خودش بپذیره.
سرنوشت این ۲۹ نفر چی میشه؟ ایا بازم همدیگه رو میبینیم یا این اخرین دیدار خواهد بود. اه که من از فراموش شدن متنفرم کاش حداقل ردی از من در ذهن کسی بماند. عکس های بیشتر باید بیندازم تا خاطرات در من قوت یابند.
۵ سال بعد کجاییم؟ از اینکه عقب بمونم میترسم. این روزا دیگه بر نمیگردن و اون حیاط بزرگ هزاران هزار آمین به خودش خواهد دید. لعنتی من به شدت ناراحت و نا امیدم چطوری میتونم به همچین حسی بگم بی حسی
به عنوان کسی که بعد از چندین سال که از دوران دبیرستانم گذشت دوستانم رو دیدم باید بگم که اتفاق خاصی نمیفته. عده ای ازدواج میکنند، عده ای مجردند، کسب کار راه می اندازند، مهاجرت میکنند، صاحب فرزند میشن و اینطور چیزها. زندگی همینه و ادامه داره.
فکر کردن راجب اینده نامعلوم ترسناکه
ممنون از نظرتون