برای خودمون یه گوشه ای نشستیم و داریم گذر زمان رو تماشا میکنیم که همه چیز روتو خودش حل میکنه. ادما، احساسات، سلیقه ها
انگار وسط یک بازار شلوغ متوقف شدیم و این ادما هستن که از کنار ما میگذرن. یکی میره یکی میاد. اونی که میاد میره، جای اونی که رفته یه ادم جدید میاد. فقط ماییم که وسط این توقفگاه داریم تنه میخوریم و ساییده میشیم. هر کسی که میاد و میره یه تیکه از ما رو هم با خودش میبره. میشیم ادمای نصف و نیمه با احساساتی که عین پازل چند تیکشون گم شده. امیدوار میشیم و میشکنیم و گاهی ترک بر میداریم. گاهی وقتا چیزی برای دلداری پیدا نمیکنیم. درست مثل دیشب که خبر مرگ امیر ستار رو شنیدم مثل ادمای گیج صفحه کیبورد رو بالا اوردم ولی چیزی برای نوشتن نداشتم فقط زل زل نگاه میکردم و لال.
ح میداند که حال مادرش خوب نیست. میخواستم بگویم که صبور باش و امیدوار، حل میشود ولی هم من هم او میدانستیم که این یک حرف چرت است. مثل چپاندن حرف های بادکنکی در دهان و ول کردنشان بود. فقط توانستم بگویم زمان همه چیز را در خود حل میکند. و بهتر بود اصلا لال شوم تا این حرف های چرت را بزنم و به قول خودش حس تکان دادن درد را به او بدهم.
او میداند قرار است مادرش را از دست بدهد و زمان این کار را میکند. زمان مادرش را مریض کرد و او را خواهد کشت و داغ او را سرد خواهد کرد. این قانون چرت طبیعت است
بنشین و بگذار زمان بدرد همه چیزت را
پ.ن:چرا بوی مرگ کل زندگیم رو متعفن کرده