ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پدر بزرگم مرد بد اخلاقی بود، هنوز هم هست. از وقتی که یادم می اید غرغرو بود و فحاش. از ان مردهای سنتی سنگدل با افکار مومیایی شده. زبان تلخ و گزنده ای داشت. ساعت ها به صورت با ان حالت زشت نگاهش چپکی نگاه میکرد و چشم غره میرفت. نمازش، اه چقدر از صدایش که موقع نماز خواندن پس کله اش می انداخت متنفر بودم ، از وضوهایی که سر وقت بدون تاخیر میگرفت با تف غلیظ خلط گلویش. اصلا اولین باری که نماز خواندن را ترک کردم با وضو گرفتن این بشر بود. چقدر از چادری که به زور در ده سالگی سرم میکرد متنفرم بودم و از کلمه بی حیایی که به من و زنها نسبت میداد.
از بچگی عاشق میوه بودم اما از ترسش جرئت نزدیک شدن به درخت میوه را نداشتم. فکر کنم تعداد میوه ها روی درخت را میشمرد. حتی دانه های انگور را. اگر پنج تا گوجه سبز میخوردیم از ترسش باید دانه هایش را جایی پنهان میکردیم که به عقل جن هم نرسد. همین حالا هم از ان پنجره قدی فیروزه ای اتاقش که به تمام حیاط دید دارد سعی میکنم دور باشم. حس میکنم همیشه از انجا مرا زیر نظر دارد.
نمیدانم یازده سال داشتم یا کمتر که شب هنگام از ترس صدایش، فقط صدا و دعوا کردنش به پشت بام پناه بردم. صدای همه را میشنیدم که دنبالم میگشتند اما از ترس، جرئت بیرون امدن نداشتم. تاریکی ان ساختمان نیمه کاره مرا کمتر به وحشت می انداخت.
دوموک اولوب اوزونه در ترکی یعنی کسی با خودش سرگرم شده. از ان سرگرمی های دچار گونه، دچار یک درد روحی و یا جسمی که فرد همیشه با ان درگیر است و از این رو نمیتواند به مسائل دیگر حتی فکر بکند. پدر بزرگ من هم حال به خودش دچار شده، پاهایش دیگر انچنان شوق یاری رساندن به او را ندارند و با درد دارد دسته و پنجه نرم میکند. دیگر صدای نمازش هم شنیده نمیشود. میوه ها هم روی درخت ها هستند فقط دستانم دیگر شوق لمس کردن انها را ندارد.
همین
علاوه بر ترس و بیزاری نسبت به او حس ترحم هم دارم، ترحم برای کسی که هشتاد سال عمر کرد اما بیهوده. موقع مرگش فکر نکنم کسی ناراحت شود.
پ.ن: به قول مولانا
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ