ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دوست دارم بنویسم مثل قبل،حتی اگر افسرده نویسی باشد. اما افسوس که نمیشود. سردرگمم و سرگردان . حوصله کتاب جدید خواندن را ندارم اما تاجایی که توانسته ام کتاب های تکراری خوانده ام. از اول شروع نکرده ام. صفحه ای را شانسی باز و شروع به خواندن کرده ام بدون اینکه هیجان و کنجکاوی رسیدن به انتهای داستان را داشته باشم. نهایت ده صفحه خوانده و کتاب را بسته ام. شعر خوانده ام اما چه بیهوده شعر هایی،شعر هایی که ذره ای نتواند حال من را در ابعاد کلمه بگنجاند به چه دردی میخورد؟ با ادم ها حرف زده ام گاهی اما فقط حرف. مگر میشود با رجاله ها انطور که باید حرف زد؟ گاهی سکوت کرده ام و گاهی مدارا. اما از بحث و نافرمانی خبری نیست. یاد گرفته ام حتی اگر گفتند از اسمان گوسفند میبارد به احترام حماقتشان سکوت کنم و سر تعظیم فرود اورم. برای خود که کاری نمیتوانم بکنم. تصمیم با خودش است. برود همین لابه لایم گم و گور شود فقط صدایش را نشنوم. صدای مسخره و سرزنشگرش را که من را سخت به سخره میگیرد. کاش او هم مثل من رام و مطیع میشد و با من کمی مدارا میکرد.
بارها بلند شده و در جلوی ایینه موهای ژولیده ام را چنگ زده و بی ملاحظه شانه کردمشان. چهره ه ام را هر لحظه با لوازم ارایشی به حالت جدیدی در اوردم. یک بار لپ ها سرخ و گلی یک بار لب ها سیاه و کلفت . افکار مردم در فضای مجازی را خواندم. از ست شدن لباس فلان بازیگر تا اعدام فلان خواننده خوانده ام در حالی که برایم هیچ اهمیتی نداشت و خب به من چه ای در دلم نثار خودم کرده ام. گاهی خوابیده و بیدار شده ام. روزی 4 ساعت و روزی را کلا به خواب گذرانده ام. بیرون رفته ام در خانه خزیده ام. مردم را دیدم. چند روزی را هم به تنهایی گذراندم. سزن گوش داده ام. ادمهایی را بوسیده ام به رویشان لبخند زده ام. نقاشی کشیده ام و مارمولکی را هنگام گرفتن به خطا دمش را کنده ام. از ماه و شکوفه ها عکس گرفته ام و جزوه نوشته ام و هزاران کار بیهوده و بیربط به هم انجام دادم اما..................................................................................
از اینده متنفرم
متنفر