"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

خب.

امروز روزی بود که میگن به دنیا اومدم. خب امروز بغض کردم حتی تا مرز گریه رفتم. خندیدم و رقصیدم. پر از تناقض بودم. انگار مغزم رو بین لایه ای از مه نمناک فرو کرده بودن. معلق بود و گنگ. حتی خودمم فرق شادی و غمم رو نمیفهمیدم. 

امروز گاهی به مغزم خطور میکرد که اگه واقعا مادرم روزی که تصمیم گرفته بود من رو سقط کنه به تصمیمش عمل میکرد چی میشد؟ ایا اصلا ناراحت میشدم که چرا به دنیا نیومدم؟ مطمئنم که نه. چون موجودیتی نداشتم که بخوام به وجودم فکر کنم. مسخره تر اینه که خودمم از این تصمیم زیاد ناراحت نمیشم و فکر میکنم از همون اول یه موجود ناخواسته هستم .

 به قولی من اتفاقی ام که افتادم و این رو الان نمیشه کاری کرد

حالا عجیب تر اینکه وقتی به تصمیم اون موقعشون اشاره ای میشه سکوت میکن.  اون لحظه داره به چی فکر میکنه به کاری که میتونست بکنه و نکرده؟


اه از روزای تولدم متنفرم که حتی سوپرایز هم نمیشم و تو ذوق همه میزنم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.