"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد
"مرغآمین"

"مرغآمین"

فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد

تصور خود در یک اتوبوس


سهراب... به سراغ من اگر می­ آیی

در خود هیچستانم

هیچستان جایی است که خون در رگ ها لخته می­ شود

نه گلی، نه گلستانی و نه بوستانی

اینجا تاریکی مطلق،خون خشک در گلو

بلبل اینجا هوای خواندن ندارد

در این تاریکی گلی نمی ­روید

اینجا صدای گریه ­ها شبانه است

اینجا اگر بودی از زنگ باران از گل های وا شده نمی ­گفتی

افسرده نویسی گمنام بودی

سهراب به سراغ من اگر آمدی نرم و آهسته بیا

مبادا چینی شکسته دلم

خونی از پوستی جاری سازد

به جاده سفید و درختان در حال گذر چشم دوخته بودم و سر بر شانه شیشه اتوبوس که بخار بر رویش نشسته بود و قطره­ای با سماجت از رویش می­گذشت گذاشته بودم و آرام به طوری که فقط قطره در حال گذر صدایش را بشنود شعر می­ خواندم. هیچ توجهی به شلوغی که اتوبوس را در خود غرق کرده بود نداشتم و آدم های ناراحت کز کرده و شاد پر تحرک را به حال خود گذاشته بودم. در این حین شیشه به آرامی در گوشم زمزمه کرد: (که این نیز بگذرد مانند این درختان در حال گذر. متعجب به شیشه چشم دوختم لبخندی زد و گفت: من در این اتوبوس بی­ کس ترین و تنهاترین هستم. هر کس در کنار من می­ نشیند از من می­ تواند ببیند اما من را نمی­ بیند. من همیشه به بیرون نگاه می­ کنم و گذر عمر خود را با گذر اتوبوس می­ بینم. روزهایی م ی­آید که پیرمردی رنجور از راه  می ­رسد، در کنار من  می­نشیند،چانه­ اش را به عصای قهوه ای خود تکیه می­دهد به گوشه­ ای دور خیره می­شود و در خود کتاب زندگی­ اش را ورق می­ زند. روزهایی هم هست که جوانی در کنارم می­ نشیند و بر روی جسمم کلمه هایی را خالکوبی می­ کند غافل از این که لحظه ­ای دیگر خالکوبی ها محو خواهد شد و به قطراتی که بر روی تن من سرسره بازی می­کنند تبدیل خواهند گردید. روزی نیز دختر بچه­ ای شیطان با موهای بافته شده در کنارم می­ نشیند و بینی­ اش را به بینی ­ام می­چسباند و با زبانش که گویا کل دارایی ­اش است مرا می­شوید و من از خنده ریسه می­روم و به حال کودکی اش غبطه می خورم و او کار کودکانه ­اش را از سر میگیرد.)

سپس پنجره به من نگاه می­کند و می­گوید: من گریه­ ها و خنده­های بسیاری دیده­ام پس (دائما یکسان مباشد حال دوران غم مخور.) گوشت را به نغمه شعرم بسپار:

نه تومانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این ابادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت

غصه هم می­گذر

آنچنانی که فقط خاطره­ای خواهد ماند

لحظه­ ها عریانند

به تن لحظه­ ی خود جامه اندوه مپوشان هرگز


پ.ن: یکی از انشا های کلاس نهمم بود.

شعر اول از فروغ فرخزاد

و شعر اخر از سهراب سپهری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد